«یادها و یادمان‌هایی از فعالیت دفتر آیت‌الله طالقانی در روزهای اوج‌گیری انقلاب اسلامی» در گفت‌وشنود با سیدابوالحسن طالقانی

پدر به بازجوی ساواک گفت: اگر اهل درخواست عفو بودم، در زندان چه می‌کردم؟

راوی خاطراتی که در پی می‌آید سیدابوالحسن طالقانی، فرزند آیت‌الله سیدمحمود طالقانی است. او در دوران مبارزه و نیز پس از پیروزی انقلاب، شاهد تلاش و تکاپوی پدر بوده و از آن صحنه‌های تاریخی و خطیر، خاطراتی گران به خاطر سپرده است. این گفت‌وشنود نیز، بیشتر به کارنامه دفتر آیت‌الله در روزهای اوج‌گیری انقلاب اسلامی معطوف است.
پدر به بازجوی ساواک گفت: اگر اهل درخواست عفو بودم، در زندان چه می‌کردم؟
شاید مناسب باشد که قبل از ورود به موضوع اصلی این گفت وشنود، از جنابعالی خاطراتی درباره پیشینه مبارزاتی مرحوم آیت‌الله طالقانی بشنویم. در میان تمامی خاطراتی که دراین‌باره دارید، چه مواردی برجسته‌ترند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در سال 1343، در جریان محاکمه آقا (مرحوم آیت‌الله طالقانی) و سران نهضت آزادی در پادگان عشرت‌آباد، هم‌زمان عده‌ای از دستگیرشدگان قضیه 15 خرداد محکوم به اعدام شده بودند. رئیس دادگاه فردی به نام تیمسار حساس بود که به آقا ارادت داشت. آقا به او می‌گویند: این افرادی که به اعدام محکوم شده‌اند، آدمکش نیستد که آنها را به اعدام محکوم کرده‌اید. تیمسار حساس می‌گوید: قسم بخورید که نیستند و آقا قسم می‌خورند. تیمسار حساس می‌گوید: همین برای من کافی است و رأی را به سه الی پنج سال زندان تقلیل می‌دهد. این داستان گذشت تا اینکه سال 1350 که آقا به زابل تبعید شدند، در فرودگاه زاهدان تیمسار حساس را می‌بینند و به شوخی می‌گویند: «مرد حسابی! ما کلی بلوا کردیم که امثال شماها درجه بگیرید، تو که درجه‌ات فرق نکرده هنوز!» رفتار آقا با دیگران و احترامی که برای همه قائل بودند، باعث می‌شد که حتی رؤسای زندان‌ها هم به ایشان علاقه‌مند شوند. از زاهدان، آقا تلفنی از قرارگاه ژاندارمری با آیت‌الله کفعمی، از روحانیون سرشناس آنجا، تماس می‌گیرند. آقای کفعمی بلافاصله می‌آید و آقا را به ضمانت خودش به خانه‌اش می‌برد و تعهد می‌سپارد که فردا صبح خودش ایشان را برگرداند. فردای آن روز آقا همراه با همان افسر، به طرف زابل حرکت می‌کنند. در بین راه توقف می‌کنند و آقا برای شستن دست و رو می‌روند، ولی آن افسر دور می‌ایستد. آقا می‌گویند: «این همه فاصله می‌گیری نمی‌ترسی فرار کنم؟» افسر می‌گوید: «من از خدا می‌خواهم که شما تشریف ببرید!» آقا می‌گویند: «ولی برای شما گرفتاری درست می‌شود». افسر می‌گوید: «من این گرفتاری را به جان می‌خرم به شرط آنکه شما آزاد باشید!». در زابل به آقا یک خانه دو اتاقه داده بودند که اجاره‌اش را باید خودشان می‌پرداختند. خانه هیچ وسیله‌ای نداشت. مرحوم سیدمحمدتقی حسینی، از روحانیون آنجا که بعد از انقلاب نماینده مجلس شد و در انفجار حزب جمهوری به شهادت رسید، بسیار به آقا علاقه داشت. او سعی می‌کند تعدادی وسایل ابتدایی را به آقا برساند، ولی مأموران شهرداری ممانعت می‌کنند. مرحوم حسینی از روی پشت‌بام خانه‌های مجاور و از راه آب و بالای دیوار، وسایل را به ایشان رساندند. وقتی در زابل به دیدن آقا رفتم، دیدم دارند به نگهبانشان قرآن یاد می‌دهند. روزی که آقا برمی‌گشتند، آن مأمور کل قرآن را یاد گرفته بود! اینها برای ما و همه کسانی که با ایشان ارتباط داشتند، درس زندگی بود.
 
سیدابوالحسن طالقانی
 
از روزهایی که مرحوم آیت‌الله طالقانی آزاد شدند و تشکیل دفتر و شیوه پاسخگویی به نیازها و مراجعات به دفتر، چه خاطراتی دارید؟
مرحوم آقا در زندان اوین کسالت پیدا می‌کنند و مسئولین زندان نگران می‌شوند و ایشان را به بیمارستان ارتش منتقل می‌کنند. حدود دو هفته به ما وقت ملاقات ندادند و ما نگران شدیم، ولی بعد که مراجعه کردیم، معلوم شد که ایشان در زندان نبوده‌اند و به همین دلیل به ما وقت ملاقات نداده‌اند. ازغندی، که سربازجوی ساواک بود، در آنجا به آقا می‌گوید: ما دلمان می‌خواهد شما از زندان بیرون بروید! می‌ترسیدند که نکند قلب آقا در آنجا از کار بیفتد و فوت ایشان در بیرون انعکاس پیدا کند و موجی به‌وجود بیاید که نتوانند آن را جمع کنند. نمی‌خواستند چنین اتفاقی به پای آنها نوشته شود. آقا در جواب ازغندی می‌گویند: «من به پای خودم نیامده‌ام که حالا خودم بروم؛ هروقت ما را آزاد کنید می‌رویم!» ازغندی می‌گوید: «آزادی شما مقدماتی دارد، شما درخواست عفو بنویسید، من خودم پیگیری می‌کنم و می‌توانید تشریف ببرید!» آقا می‌خندند و می‌گویند: «اگر اهل این جور کارها بودم، اینجا چه می‌کردم؟» ازغندی می‌گوید: «مثل اینکه شما متوجه حال خودتان نیستید، این‌قدر تعصب به خرج ندهید». آقا می‌گویند: «نه من که هیچ یک از هم‌لباسی‌های من هم، درخواست عفو نمی‌کنیم!» بعد آقا را به بهداری زندان می‌برند. در آنجا دو تخت بوده که روی یکی از آنها آقای طاهری، امام جمعه سابق اصفهان، بستری بود.
 
در آن دوره، ایشان چگونه از اخبار مطلع می‌شدند؟
ما خودمان تصور می‌کردیم که اخبار داغی را برای آقا می‌بریم، ولی بعد می‌دیدیم که ایشان از همه چیز خبر دارد. بعدها فهمیدیم که افسر بهداری ارادت و علاقه خاصی به آقا داشته و تمام اخبار را به آقا می‌رسانده! ظاهرا او اصفهانی بوده و توسط آقای طاهری جذب شده بود و آخرین اخبار دست اولی را که حتی به گوش ما هم نخورده بود، به اطلاع آنها می‌رساند! خلاصه آقا خیلی بهتر از ما که بیرون زندان بودیم در جریان اخبار و مسائل روز بودند.
 
پس از آزادی آیت‌الله طالقانی، دفتر ایشان به چه اموری رسیدگی می‌کرد؟
غیر از مسئله رسیدگی به سربازهای فراری از پادگان‌ها، امدادرسانی به خانواده‌های مجروحین و شهدا و پرداخت حقوق کارکنان اعتصابی صنعت نفت، یک قسمت هم مربوط به تهیه دارو و تجهیزات پزشکی بود. محل این بخش از دفتر در کنار بیمارستان ایران (رهنمون فعلی) بود. مردم داروهایی را که در خانه داشتند، می‌آوردند و صرف بیماران کم‌بضاعت می‌شدند. حتی در مواردی هم که نیاز به عمل جراحی بود، این کار در بیمارستان ایرانشهر انجام می‌شد و هزینه‌اش را دفتر پرداخت می‌کرد. یادم هست که بعد از پیروزی انقلاب و در دورانی که در نواحی مختلف ایران، از جمله گنبد و کردستان و... درگیری وجود داشت، طرفین جز گروه امداد طالقانی، گروه دیگری را برای جمع‌آوری مجروحین نمی‌پذیرفتند!
 
علت چه بود؟
آنها می‌دانستند که این گروه بی‌طرف و هدفش نجات مجروح است و کاری به اعتقادات آنها ندارد. یکی دیگر از بخش‌های دفتر، بخش خانواده بود که آقای مهدوی کرمانی آن را اداره می‌کرد. یک بخش پاسخگویی به نامه‌ها را هم داشتیم. دو سه نفر نامه‌ها را جمع می‌کردند و پیش آقا می‌بردند و ایشان پاسخ می‌دادند.
 
شیوه اداره دفتر چگونه بود؟
آقا طبق همان عقیده‌ای که به شورا داشتند، دفتر را هم شورایی اداره می‌کردند.
 
ظاهرا مردم افرادی را هم که دستگیر می‌کردند به دفتر می‌آوردند. این‌طور نیست؟
بله؛ به دلیل کمبود جا، یکی از گرفتاری‌های ما افرادی بودند که مردم بعد از پیروزی انقلاب، آنها را دستگیر می‌کردند و می‌آوردند. یادم هست یکی از عوامل رژیم سابق را آوردند و ما او را در اتاقی حبس کردیم تا از مدرسه رفاه بیایند و او را ببرند. یکی از دوستان آقا متوجه می‌شود که او در گذشته به آقا توهین کرده و به گوش ایشان سیلی زده است. به سراغ زندانی می‌رود و به تلافی آن سیلی، به او سیلی می‌زند! بعد که آمدند و آن فرد را به مدرسه رفاه بردند، قضیه را برای آقا تعریف کردند. ایشان آن فرد را خواستند و به او گفتند: «می‌دانی که چقدر به تو علاقه دارم، اما از تو می‌خواهم که دیگر به این دفتر پا نگذاری! آن مرد هر کاری هم که کرده باید در دادگاه محاکمه شود، او اسیر ما بوده و تو حق نداشتی به گوش اسیر سیلی بزنی!» حقوق انسان‌ها حتی افراد متهم، تا این حد برای ایشان اهمیت داشت.
 
ممنون از وقتی که گذاشتید. https://iichs.ir/vdce.z8vbjh8e79bij.html
iichs.ir/vdce.z8vbjh8e79bij.html
نام شما
آدرس ايميل شما