«خاطرات و مخاطرات روزهای مبارزه» در گفت‌وشنود با طاهره سجادی

«آرش» زیر شکنجه به من گفت: همسرت را کشتیم!

راوی خاطراتی که پیش روی دارید از فعالان شاخص و مقاوم مبارزات انقلاب در میان زنان است. بانو طاهره سجادی همراه همسر مبارزش مهدی غیوران، بارها دستگیر و در شکنجه‌گاه کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک شکنجه شدند. آنچه در این گفت‎وشنود می‌خوانید شمه‌ای از خاطرات این دستگیری‌هاست.
«آرش» زیر شکنجه به من گفت: همسرت را کشتیم!
سرکار عالی از چه مقطعی و چگونه رسما وارد فعالیت‌های سیاسی شدید و انگیزه‌ها و زمینه‌های خانوادگی و ذهنی شما برای این کار چه بودند؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من فعالیت رسمی خودم را تقریبا از سال 1352 شروع کردم که جزوات و اعلامیه‌های گروه‌های مذهبی مبارز را تایپ و از آنها میکروفیلم تهیه می‌کردم و به شکل خاصی در کارت‌پستال‌ها قرار می‌دادم تا برای مبارزین خارج از کشور فرستاده شود. در آن روزها، خانم‌ها چندان وارد فعالیت‌های سیاسی نمی‌شدند و هرچند مردم ظلم پهلوی‌ها را دیده و شکست نهضت ملی و بعد هم کودتای 28 مرداد را تجربه کرده بودند، به دلیل خفقان سنگین، جرئت ورود به فعالیت‌های مبارزاتی و سیاسی را نداشتند و وحشت عجیبی از ساواک وجود داشت. قیام 15 خرداد 1342 تا حدی جو اختناق را شکست، ولی باز هم مردم جرئت خطرپذیری‌ای را که در 22 بهمن پیدا کردند، نداشتند.
 
طاهره سجادی
 
همسر من، آقای مهدی غیوران در جریان مسائل سیاسی بود و با افراد مبارز و سیاسی زیادی هم ارتباط داشت. در نهضت ملی با اینکه شانزده سال بیشتر نداشت، طرفدار آیت‌الله کاشانی و مصدق بود و در درگیری با اعضای حزب توده هم، یک شبانه‌روز بازداشت شده بود. از سال 1340 و شروع نهضت امام، با هیئت‌های مؤتلفه اسلامی همکاری می‌کرد و جزء افراد فعال آن حزب بود و در تأسیس مدرسه رفاه هم نقش داشت. در سال 1350، عده زیادی از اعضای مجاهدین خلق دستگیر شدند و تشکیلات آنها تقریبا از هم پاشید! احمد رضائی از آن به بعد سعی کرد با افراد مبارز ارتباط برقرار کند و به منزل ما هم رفت و آمد داشت. شرایط طوری نبود که من بتوانم در جلساتشان شرکت کنم، ولی آقای غیوران برایم همه چیز را توضیح می‌داد و البته درباره تردیدهایش در مورد برداشت آنها از قرآن و نهج‌البلاغه برایم حرف می‌زد. این حرف‌ها در من تردید ایجاد می‌کردند که آیا اساسا راهی که می‌رویم، مورد رضای خدا هست یا نه؟ البته این امر در آن دوره، دغدغه بسیاری از افراد بود.
 
به نظر شما چرا بعضی از گروه‌های سیاسی به مبارزات مسلحانه روی آوردند؟ بسترهای این امر چه بود؟
بعد از قیام 15 خرداد 1342 که نقطه عطفی در مبارزات ملت ایران بود، عده‌ای به این نتیجه رسیدند که با این‌گونه اعتراضات نمی‌توانند به خواسته‌هایشان برسند و توسط رژیم به‌شدت سرکوب خواهند شد، مخصوصا که رژیم پس از 15 خرداد، با دست بازتر و خشونت بیشتری رفتار می‌کرد؛ به همین دلیل مبارزات مخفی و قهرآمیز شروع شد. البته مبارزات مسلحانه در ایران با آنچه مثلا در کشورهای آمریکای لاتین روی داد، تفاوت داشت. در ایران ابتدا فدائیان اسلام با کنار زدن بعضی از عواملی که سد راه مبارزات بودند، این کار را شروع کردند و بعد هم گاهی توسط گروه‌هایی کارهایی انجام می‌شدند که نسبتا مردم را متوجه می‌کردند و سر و صدایی داشتند، وگرنه هیچ وقت توده‌های مردمی به این نوع مبارزه روی خوش نشان ندادند و مشارکت نکردند.
 
جریان دستگیری شما به چه شکل روی داد؟ علت آن چه بود؟
سازمان مجاهدین خلق در دهه 1340 و اوایل دهه 1350، به عنوان یک سازمان مذهبی در بین مردم مطرح بود. در سال 1353، سازمان دست به ترور رئیس کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک، یعنی سرهنگ زندی‌پور، زد که می‌گفتند: در شکنجه‌های غیراخلاقی مخصوصا در مورد خانم‌ها، نقش زیادی داشته است! البته من خودم او را ندیده بودم. در این عملیات صمدیه لباف و محسن خاموشی نقش مهمی داشتند. قرار بود آخرین اتومبیلی را که آنها عوض می‌‌کنند، آقای غیوران از پشت یک پارک تحویل بگیرد و بیاورد. البته ما از این عملیات خبر نداشتیم و بعد از اعدام زندی‌پور متوجه شدیم. من در سال 1354 و بعد از دستگیری، در ساواک متوجه شدم که آن دو نفر صمدیه لباف و محسن خاموشی بوده‌اند. محسن خاموشی در دادگاه به من گفت: من به کسی گفته‌ام که غیوران را شناخته‌ام، ولی او می‌گوید اشتباه کرده‌ای! البته این حرف را به فرد دیگری هم زده بود و او هم زیر شکنجه گفته بود: احتمالا کسی که ماشین را تحویل گرفته غیوران و خانمی هم که همراهش بوده، احتمالا همسرش بوده! مأموران ساواک براساس این اطلاعات، به محل کار آقای غیوران رفتند و ایشان را دستگیر کردند. یکی از اقوام که در محل کار او بود، جریان را به من خبر داد. من به سرعت به سر و وضع خانه نظم دادم، حیاط را شستم و فواره آب را باز کردم و چراغ‌های اتاق‌ها و حیاط را روشن کردم که سر و شکل یک خانه معمولی را داشته باشد و من هم به عنوان یک زن خانه‌دار ساده که هیچ اطلاعی از مسائل سیاسی ندارد، جلوه کنم. اتفاقا ‌این ترفند مؤثر هم بود. منوچهری، بازجوی معروف ساواک و چند مأمور، آقای غیوران را به خانه آوردند. کاملا مشخص بود از ما اطلاعات زیادی ندارند. آنها نمی‌خواستند سر و صدا بلند شود. من به آنها گفتم: چرا باید با شما بیایم؟ من کاری نکرده‌ام. آنها آقای غیوران را سوار ماشین دیگری کردند و به ایشان گفتند که به من بفهماند که مقاومت نکنم و مرا هم سوار ماشین دیگری کردند و بردند. مرا به کمیته مشترک بردند و یک بلوز و شلوار را به من دادند که لباس‌هایم را عوض کنم. ابتدا آقای غیوران را به محسن خاموشی نشان دادند و او هم تأیید کرد که ایشان غیوران است و از همان لحظه مشت و لگد شروع شد! بعد مرا نشانش دادند و شک کرد و گفت: چون چادر سر آن خانم بوده، مطمئن نیست! با تردید او و سادگی‌هایی که من از خودم نشان داده بودم، شک کردند که من همراه آقای غیوران بوده باشم. من از حرف‌های بازجوها فهمیدم که قضیه خانه ما لو نرفته، بااین‌همه آنها سعی کردند با خشونت و آزار دادن من، آقای غیوران را به حرف بیاورند. من دیدم شرایط بسیار بحرانی است. خودم را به‌سادگی زدم و بر سر آقای غیوران فریاد کشیدم: «این زنی که اینها می‌گویند با تو سوار ماشین بوده کیست؟ تو با یک زن رابطه داری؟ جریان از چه قرار است؟» آقای غیوران هم دائم می‌گفت: «کدام زن؟ زنی در کار نیست!» اما من دست‌بردار نبودم و فریاد می‌زدم: «پس بگو شب‌ها که دیر به خانه می‌آیی کجا هستی، زن دوم گرفته‌ای و من خبر نداشتم، دستت درد نکند!» بازجوها از اینکه و من شوهرم را به جان هم انداخته بودند، کیف می‌کردند و ما هم از اینکه آنها را به اشتباه انداخته‌ایم! بالاخره این ترفند من کارگر افتاد و صبح آزادم کردند. موقع برگشتن به خانه، مأمورین از اینکه زن ساده‌ای را دستگیر کرده بودند می‌خندیدند و مسخره‌بازی درمی‌آوردند! آنها این بازی را باور کرده بودند، وگرنه رسم ساواک نبود که به این زودی‌ها کسی را خلاص کند.
 
چه شد که دوباره دستگیر شدید؟ چه شواهد جدیدی به‌دست آورده بودند؟
یکی از افراد زیر شکنجه همه چیز را لو داده بود و دو هفته بعد مأموران به سراغم آمدند. این‌بار هر چه سعی کردم باز نقش همان زن ساده خانه‌دار را بازی کنم، بازجوها گفتند: دیگر دستت رو شده!
 
باز هم به کمیته مشترک برده شدید؟
بله؛ چشم‌هایم را بستند و مرا به کمیته بردند. در آنجا تنها چیزی که موجب نگرانی من بود، بچه‌هایم بودند. دخترم پیش عمه‌اش، پسر کوچکم پیش خاله‌اش و پسر بزرگم پیش عمویش بود. من تا نُه ماه هیچ خبری از بچه‌ها نداشتم. گاهی می‌گفتند: آنها را اینجا می‌آوریم و شما را روبه‌روی آنها کتک می‌زنیم تا به حرف بیایید! باید بگویم که در زندان از مجاهدین خلق جدا شدیم و دیگر با آنها رابطه‌ای نداشتیم.
 
ظاهرا آقای غیوران را خیلی شکنجه دادند. شما خبر داشتید؟
بله؛ وقتی من دستگیر شدم، ایشان به حالت بیهوشی در بیمارستان بودند. بعد هم بدنشان فلج شد. شهید دکتر لبافی‌نژاد هم با آقای غیوران در بیمارستان بستری بودند و موقع محاکمه، از طریق ایشان از وضعیت شوهرم باخبر شدم. بازجوی من آرش بود و بسیار وحشیانه مرا با کابل می‌زد و تکرار می‌کرد: شوهرت را کشتیم، حیف که نتوانستیم اطلاعات لازم را از او دربیاوریم! این حرفش خیلی اسباب دلخوشی من بود که خوشبختانه آقای غیوران چیزی را بروز نداده است. تصور از دست دادن آقای غیوران برایم بسیار سنگین و دردناک بود، ولی اینکه چیزی را بروز نداده بود، به من آرامش می‌بخشید.
 
چه مدت در کمیته مشترک بودید و بعد به کجا منتقل شدید؟
حدود یک سال در کمیته مشترک بودم و بعد به زندان اوین منتقل شدم. البته چند بار دیگر هم مرا به کمیته مشترک برگرداندند، چون اعضای صلیب سرخ برای بازدید زندان اوین آمده بودند و رژیم نمی‌خواست آنها آثار شکنجه را روی بدن زندانی‌ها ببینند. آقای غیوران را هم زیاد جابه‌جا می‌کردند؛ چون ایشان هنوز هم فلج بود و آثار شکنجه زیادی روی تنشان دیده می‌شد. من بار دوم که صلیب‌سرخی‌ها آمدند، اسم آقای غیوران را به آنها دادم.
 
چه نوع شکنجه‌هایی را روی آقای غیوران اعمال کرده بودند که ایشان فلج شدند؟
هم تا سر حد مرگ ایشان را با کابل زده و هم شوک الکتریکی داده بودند. در کمیته مشترک رسم بود که زندانی را حسابی لت و پار و بعد باندپیچی و درمان می‌کردند تا بتوانند دوباره شکنجه کنند. من موقعی که آقای غیوران را در کمیته مشترک دیدم، چندین ماه از دستگیری ایشان گذشته بود، ولی هنوز هم نمی‌توانستند راه بروند و باید دو نفر زیر بغل ایشان را می‌گرفتند! چشم ایشان هم به‌شدت آسیب دید که هنوز هم دیدشان کامل نیست. با آن شکنجه‌های هولناک، همین که زنده ماندند جای شکرش باقی است. ایشان بیشتر مدت زندان را در بیمارستان گذراندند. هر چند وقت یک‌بار هم حالشان خیلی بد می‌شد، چون زیاد شکنجه دیده بودند. در زندان به قدری فشار جسمی و روانی روی انسان زیاد بود که بعضی از مسائل که در بیرون زندان خیلی مهم جلوه می‌کنند، در آنجا اصلا برای آدم معنا و مفهومی ندارد. یادم هست در زندان اوین که بودیم زلزله آمد، اما حتی یک نفر هم از جایش تکان نخورد، چه رسد به اینکه بخواهد فرار کند! به همین دلیل وقتی خبر آن شکنجه‌ها را روی آقای غیوران می‌شنیدم، با اینکه تصور از دست دادن همسر و پدر بچه‌هایم برایم دردناک و سخت بود، ولی از جهتی از اینکه از زجر شکنجه‌ها راحت شده بودند و مخصوصا کسی را هم لو ندادند، بسیار خوشحال شدم! به قدری فشار بازجویی‌ها و مشکلات زیاد بود که انسان ابدا غصه چیزهایی را که در بیرون زندان برای آدم مشکل به نظر می‌رسد، نمی‌‌خورد!
 
از چه زمانی مطلع شدید که ایشان زنده‌اند؟
سه، چهار ماه که گذشت، یک بار که مرا برای بازجویی می‌بردند، از جلوی اتاقی رد می‌شدم که برای یک لحظه ایشان را دیدم. همیشه وقتی ما را برای بازجویی می‌بردند روی سرمان چیزی می‌انداختند، ولی آن روز به گمانم عمدا این کار را نکردند و مرا هم جلوی در آن اتاق نگه داشتند تا ایشان را ببینم، شاید که اراده‌ام سست شود و به آنها اطلاعاتی را که می‌خواستند بدهم. از ایشان بازجویی می‌کردند و یک نفر هم می‌نوشت. بعد هم صدا زدند که برانکارد بیاورند و ایشان را ببرند. من آن روز فهمیدم که ایشان زنده‌اند.
 
طاهره سجادی
 
کی آزاد شدید؟
در 22 آذر سال 1357 که زندانیان سیاسی آزاد شده بودند، ما جزء آخرین گروه‌ها بودیم و تعدادمان خیلی کم شده بود. ما را به اتاق رئیس زندان بردند و او دفتری را جلوی ما گذاشت و گفت امضا کنیم، منتها دستش را روی نوشته بالای محل امضا گذاشته بود. من گفتم: تا دستت را برنداری امضا نمی‌کنم و به سلولم برمی‌گردم! او بالاخره ناچار شد دستش را بردارد و دیدم نوشته: با عفو ملوکانه! گفتم به‌هیچ‌وجه این عفو را نمی‌خواهم و امضا نمی‌کنم و همین جا در زندان می‌مانم. بالاخره کار به جایی کشید که به من و بقیه التماس کردند برویم بیرون و ما هم امضانکرده بیرون آمدیم. شب بود و با آنکه حکومت نظامی اعلام کرده بودند، جمعیت زیادی جلوی در زندان به استقبال زندانیان سیاسی آزادشده آمده بودند.
 
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.
https://iichs.ir/vdcd.90j2yt0ooa26y.html
iichs.ir/vdcd.90j2yt0ooa26y.html
نام شما
آدرس ايميل شما

۱۴۰۲/۰۵/۳۱ ۱۵:۳۴


اللهم صل علی محمد وال محمد