بانو فاطمه یعقوبی، نواده خواهر زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی است که از لحظه آزادی وی از زندان ساواک در پی ورود به ایران تا مقطع رحلت آن بزرگ را پیش چشم داشته است. وی در گفتوشنودی که در پی میآید، به نقل فرازهایی از مشاهدات خویش از کردار آن فقید سعید پرداخته است
پایگاه اطلاعرسانیپژوهشکده تاریخ معاصر؛ به عنوان نواده خواهر زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی، از روزهای بازگشت ایشان از عراق به ایران و حساسیتهای ساواک دراینباره چه خاطراتی دارید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من در آن موقع، ده سال داشتم. یک هفته قبل از آمدن داییجان، مأموران ساواک میآمدند و به عناوین مختلف، کسب اطلاعات میکردند! من در آن دوره اصلا نمیدانستم معنی «ساواک» چیست؟ فقط مادرم میگفتند: «من یک دایی دارم که مادرم از غم دوری او مُرد و برادرش را ندید!». بههرحال بعد از رفتن ساواکیها، یک ماشین ژاندارمری آمد و دایی را آورد! یادم هست که بدن و پاهای ایشان ورم داشتند! دایی را یکسره، از زندان به خانه ما آورده بودند. آنها که رفتند، ایشان گفتند: «چهل روز در زندان آنها بودهام و حالا خوشحالم که شما را میبینم». دو ماه پیش ما بودند و موقعی که توانستند راه بروند، رفتند گناباد، سر خاک پدر و مادرشان. خودشان نقل میکردند: «از من پرسیدند چرا آمدی؟ نترسیدی تو را بکشیم؟ من هم گفتم: عمرم دارد تمام میشود، اگر زنده بمانم اقوامم را میبینم، اگر هم بمیرم در آن دنیا به دیدار پدر و مادر و خواهرم میروم، برایم فرقی نمیکند!». میگفتند: «از من تعهد گرفتهاند که علیه دستگاه حرف نزنم. من باید طوری حرف بزنم و رفتار کنم که دوباره گرفتار نشوم؛ چون در تبعید و زندان بودنم، فایدهای برای مردم ندارد!». بعد هم هفت، هشت سالی، در حوزه عملیه جغتای سبزوار تدریس کردند و هر جا که امکانی فراهم میشد، منبر میرفتند.
به عنوان خویشاوند نزدیک علامه بهلول، چه ویژگیهایی را در ایشان برجستهتر میدیدید؟
صداقت و بینش ایشان بیش از هر ویژگی دیگری، برای من جلوه داشت! خیلیها تصور میکنند در تقوا، صداقت و سادهزیستی، سنگ تمام گذاشتهاند، ولی ما که حاج آقا را دیدهایم، میدانیم که با دیگران قابل قیاس نیستند. ایشان خودشان، جز نان و ماست نمیخوردند و در پاسخ به ما ــ که غذاهای مختلفی را میخوردیم ــ میگفتند: «برای شما که نمیدانید اشکال ندارد، ولی برای من که میدانم، خیلی اشکال دارد! هر اتفاقی برای انسان میافتد، به خاطر ناآگاهی است».
از تقیّد علامه بهلول به انجام فرایض و مستحبات احکام، چه خاطراتی دارید؟
حاجآقا همیشه یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشدند و در این اواخر هم که بیمار شده بودند، هر پنج دقیقه یکبار، میپرسیدند: «آیا اذان شده؟». در ماههای رمضان، هر شب دعای ابوحمزه ثمالی را با تضرّع فراوان میخواندند. موقع خواندن قرآن و دعا، بدنشان میلرزید! با اینکه قرآن را از حفظ بودند، همیشه میگفتند: «قرآن را بیاور، من میخوانم و تو حظ ببر!». من خسته میشدم، ولی ایشان خستگی را نمیشناختند! هر سه چهار روز یکبار، با هم قرآن را ختم میکردیم! به بعضی از آیات هم که میرسیدیم، برای رفع خستگی مزاح میکردند!
علامه بهلول در تمام مدت عمر، جز دو سال آخر، در صحت و سلامت کامل بهسر میبردند، درحالیکه حوادث هولناکی را از سر گذرانده بودند. به نظر شما، رمز و راز این سلامت چه بود؟
به نظرم ایشان چون بیش از سی سال در زندان و محروم از حداقل امکانات بودند، راههایی را برای حفظ سلامت خود پیدا کرده و با ورزش و تغذیه صحیح، خودشان را سالم نگاه داشته بودند. دانش ایشان در این زمینهها هم، بسیار بالا بود و هر وقت برای ما مشکلی پیش میآمد، موقعی که به دستورالعمل ایشان عمل میکردیم، خوب میشدیم! گاهی برخی بیماران سرطانی که به خانه ما میآمدند، حاج آقا به آنها نکات تغذیهای خاصی را گوشزد میکردند و آنها بعد از مدتی میگفتند: حالشان خیلی بهتر شده است و از ایشان تشکر میکردند. یکبار حاجآقا در بیمارستان بستری بودند و به ایشان سرم وصل کرده بودند. حاجآقا موقع نماز، طبق معمول سؤال کردند: «وقت نماز شده؟» و پرستار گفته بود: بله؛ فقط اجازه بدهید سرمی که در دستتان هست تمام شود، بعد بلند شوید. حاجآقا پرسیده بودند: «چه مدت طول میکشد؟» و پرستار جواب داده بود: یک ساعت. حاجآقا نگاهی به سرم میکنند و میگویند: یک ساعت؟! و در همان لحظه، سرم روی زمین میافتد! حاج آقا میگویند: «حالا نماز را میخوانم و دوباره وصل کنید!» پرستار میگفت: کمتر دیده بودم کسی از قطع شدن سرم، اینقدر خوشحال شود!
دایی شناگر فوقالعاده ماهری بودند. یکبار رفتیم شمال و در یک قسمت خانوادگی، از ایشان خواستیم شنا کنند! دایی به منطقهای که برای همه ممنوع بود رفتند و از چشم ما محو شدند! همگی خیلی نگران شدیم. برادرها و شوهرم، همه رفتند دریا و با حاجآقا برگشتند. ایشان میگفتند: «قبل از انقلاب از طریق دریا، شناکنان به عراق میرفتم، زیارت میکردم و برمیگشتم!». چند تا از سفرهایشان به عراق را به این شکل رفته بودند.
به سادهزیستی کمنظیر و یا شاید بینظیر ایشان اشاره کردید. لطفا دراینباره به مصادیقی اشاره کنید.
تا جایی که یادم هست، ایشان کمتر برای خودشان لباس میخریدند! اگر کسی به ایشان لباس یا کفش هدیه میداد، قبول میکردند. کفش ایشان، دمپایی یا نهایتا کفش کهنهای بود که زمستانها در آن آب میرفت و پاهایشان یخ میزد! میگفتند: «تا وقتی بتوانم یخزدگی را تحمل کنم، کفش نو نمیخرم!». دندان نداشتند و میگفتند: «پول یک دست دندان، لااقل برای چهار تا بچه یتیم نان میشود!». هست و نیست ایشان، در خدمت به فقرا بود. گاهی که یک سال یا دو سال یک بار، لباس نو میخریدند، همیشه آن را برای اولینبار، در روز تولد حضرت فاطمه(س) به تن میکردند.
علامه بهلول، همواره مورد مراجعه طیفهای مختلف اجتماعی بودند. ارزیابی شما از روابط گسترده ایشان چیست؟
واقعا همینطور بود و از اقشار مختلف، نزد ایشان میآمدند. حاجآقا کافی بود به صورت کسی نگاه کنند و چند کلمه با او حرف بزنند تا بفهمند در دل و ذهن او چه میگذرد! من و شوهرم همیشه تصور میکردیم گوش حاجآقا سنگین است و گاهی آهسته با هم حرف میزدیم. بعد میدیدیم که دایی جواب ما را دادند و حسابی خجالت میکشیدیم! معلوم بود که ایشان از فاصله دور هم، صدای ما را میشنوند. یک بار سه تا دختر خانم آمدند و به حاجآقا گفتند: سنشان بالا رفته است و ازدواج نکردهاند و از این بابت نگراناند! حاجآقا در مورد دو نفرشان گفتند: مشکلشان بهزودی حل میشود، اما در مورد سومی گفتند: «گرهی در کار تو است؛ برو تا ببینیم خدا برایت چه میخواهد!». حدود دو هفته بعد، دو نفر اول تلفن زدند و گفتند: مشکلشان حل شده، اما دختر خانم سومی خواست که دوباره بیاید و حاجآقا را ببیند! وقتی آمد، حاج آقا به او گفتند: «تو باید چیزی را به من میگفتی که نگفتی!». دختر گفت: «پدرم دائمالخمر است و من خجالت کشیدم که جلوی دوستانم این را به شما بگویم!». البته مشکلات دیگری هم داشت. حاجآقا فرمودند: «برو و از پدرت پرستاری و مراقبت کن تا بالاخره سرنوشتت معلوم شود». پس از مدتی مشکل او هم حل شد! غرض اینکه حاجآقا ذهن هر سه نفر آنها را خواندند.
با توجه به فاصله سنی علامه بهلول با جوانان، چگونه این قشر، با ایشان ارتباط برقرار میکردند و سخنانشان را میفهمیدند؟
حاجآقا همه آدمها را از ته دل دوست داشتند و برایشان خیر میخواستند و این مسئله روی روابطشان بسیار تأثیر میگذاشت؛ بهطوری که حتی وقتی نصیحت هم میکردند، مخاطب، دلسوزی ایشان را بهخوبی احساس میکرد و به او برنمیخورد. از این گذشته، تواضع ایشان کمنظیر بود و توانایی بالایی برای ایجاد ارتباط، با همه اقشار داشتند. حوصله عجیبی داشتند و به حرفهای دیگران، با دقت گوش میدادند. بسیاری از پدر و مادرها، با اینکه فاصله سنی زیادی با فرزندانشان ندارند، یک وقتهایی نمیتوانند آنها را تحمل کنند، ولی حاجآقا هرگز سؤال کسی را بیپاسخ نمیگذاشتند. همیشه هم سفارش میکردند: هر کس در هر وقت از شبانهروز سؤالی داشت، حتی اگر ایشان خواب بودند، بیدارشان کنیم تا جواب او را بدهند. همیشه سر حال بودند و هرگز کسل و خسته نمیشدند.
ایشان چند بار هم به جبهه رفتند. از خاطرات جبهه چه نقل میکردند؟
میگفتند: «چون خوب سینهخیز میروم و لباسهایم هم رنگ خاک است، کسی مرا نمیبیند؛ برای همین مشک آب را روی کول میگرفتم و به خط مقدم میبردم و به بچهها آب شُرب میرساندم و برمیگشتم». کارشان، سقایی رزمندگان بود! این را از بعضی از آنها هم شنیدهام.
و نهایتا علامه بهلول، رمز موفقیت خود را در چه میدانستند؟
دعای خیر پدر و مادر. میگفتند: «قبل از ماجرای گوهرشاد، هفت بار مادرم را روی کول گذاشتم و به کربلا بردم!». از نظر ایشان، صداقت و نان حلال رمز موفقیت بود. به هر کسی که برای حل مشکلش پیش ایشان میآمد، میگفتند: «نماز شب بخوان که حلّال مشکلات است». در خدمت کردن به خلق، سر از پا نمیشناختند و میگفتند: «این کار بیش از هر چیزی مرا خوشحال میکند».