«زنده‌یاد حبیب‌الله عسگراولادی، از چشم برادر» در گفت‌وشنود با زنده‌یاد اسدالله عسگراولادی

امام در نجف فرمود: بوسه مرا به میرزا حبیب‌الله برسان!

زنده‌یاد اسدالله عسگراولادی در گفت‌وشنود پی‌آمده، به توصیف برادرش زنده‌یاد حبیب‌الله عسگراولادی، از دوران خردسالی تا پایان حیات پرداخته است. هم از این روی این خاطرات، از منابع شاخص در فرآیند تحقیق در باب تاریخچه حیات و سیره آن بزرگ، به‌شمار می‌آید. یاد هر دو فقید سعید، گرامی باد
امام در نجف فرمود: بوسه مرا به میرزا حبیب‌الله برسان!
پایگاه اطلاع‌رسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛ 
شاید مناسب باشد که این گفت‌وشنود را، از قدیمی‌ترین خاطراتتان از زنده‌یاد حبیب‌الله عسگراولادی، آغاز کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم. مرحوم آقای اخوی، یک سال از من بزرگ‌تر بود. خیلی کوچک بودیم که خانواده‌مان به دماوند کوچ کرد و تمام دوره کودکی ما، در آنجا گذشت. یک برادر بزرگ‌تر به اسم صادق هم داشتیم، که الان از دنیا رفته است. کودکیِ دلنشینی داشتیم. یادم هست زمستان‌ها، برف خیلی سنگینی می‌آمد و ما تا مدرسه، سُر می‌خوردیم و می‌رفتیم! ایشان همیشه مراقب من بود و در درس‌ها هم، کمکم می‌کرد. قبل از اینکه به مدرسه برویم، به مکتب‌خانه می‌رفتیم. ایشان پنج، شش ماه زودتر از من، به مکتب رفته و قرآن را یاد گرفته بود و به من هم یاد می‌داد. معلم مکتب ما، اسمش امّ هانی بود و من حدود سی سوره قرآن را، نزد او حفظ کردم. اخوی مدام تأکید می‌کرد: سوره‌ها را زیاد بخوانم، که یادم نرود. بعدها دیگر نرسیدم تا بقیه قرآن را حفظ کنم، ولی همین‌ها را همیشه، مخصوصا در زیارت‌هایم می‌خوانم.
 
اسدالله عسگراولادی
 
در چه سالی به تهران بازگشتید؟
در سال 1325. من دوازده سال داشتم و ایشان سیزده سال داشت. برادر بزرگ‌ترمان، آن موقع در تهران بود و ما و دو خواهر کوچک‌ترمان، همراه پدر و مادر به تهران آمدیم و بعد از مدتی، هم من و هم مرحوم حاج حبیب‌الله، در بازار تهران مشغول کار شدیم. ایشان مدتی نزد مرحوم عبدالله توسلی کار کرد و بعد نزد حاج حسین مستقیم قمی رفت، که آن موقع تاجر بزرگ بازار تهران بود، ولی من نزد مرحوم توسلی ماندم. دو سال بعد پدرمان فوت کرد.
 
رفتار مرحوم عسگراولادی در محیط خانواده، چگونه بود؟
فوق‌العاده به پدر و مادرمان احترام می‌گذاشت. بسیار اهل مدارا و صبور بود و با کسی بحث نمی‌کرد! من اهل بحث بودم و گاهی پدرم را عصبانی می‌کردم، که دنبال سرم می‌کرد و می‌خواست تنبیهم کند، که البته به من نمی‌رسید! برادر بزرگ‌تر ما تمایلات چپی داشت، اما حاج حبیب‌الله از همان کودکی و نوجوانی، مذهبی بود و هر روز صبح برای خواندن نماز جماعت، به مسجد می‌رفت. من هم گاهی همراهش می‌رفتم.
 
شما و مرحوم عسگراولادی پس از بازگشت به تهران، تحصیلات خود را چگونه ادامه دادید؟
چون روزها کار می‌کردیم، درس را شبانه می‌خواندیم. حاج حبیب‌الله در مسجد امین‌الدوله دروس دینی می‌خواند و از پانزده‌سالگی، مرید مرحوم حاج شیخ محمدحسین زاهد شد، که مرد بسیار مقدسی بود. یادم هست که سوار اتوبوس نمی‌شد و با درشکه این طرف و آن طرف می‌رفت! رادیو هم گوش نمی‌داد! دیگر کسی که اخوی خیلی به او علاقه داشت، آیت‌الله حق‌شناس بود و همچنین آیت‌الله کاشانی، که در خانه ایشان با شهید نواب صفوی آشنا شد و با اینکه به او علاقه داشت، هیچ وقت وارد دار و دسته‌اش نشد!
 
ایشان از چه مقطعی، وارد فعالیت‌های مبارزاتی شدند؟
از موقعی که به مسجدی که در میدان شاه بود، می‌رفت. با اینکه خیلی جوان بود، تشکیلات اولیه مؤتلفه را با شهید حاج مهدی عراقی، شهید حاج صادق امانی، حاج هاشم امانی، حاج‌آقا حبیب‌الله شفیق و آقای شایقی، که پسرخاله‌مان بود، راه انداخت. بعدا آقایان: توکلی‌بینا، میرفندرسکی، مقصودی، صادقی و دیگران هم آمدند. من اهل سیاست نبودم و دنبال درس و مشقم رفتم و در آموزشگاهی در میدان بهارستان، در دوره شبانه درس می‌خواندم. اخوی از سال 1328، با آیت‌الله کاشانی همراهی می‌کرد. بعد از کودتای 28 مرداد که ایشان منزوی شد، حاج حبیب‌الله به قم رفت و از محضر بزرگانی چون: آیت‌الله سیدمحمدتقی خوانساری کسب فیض کرد. مدتی هم به درس آیت‌الله بروجردی رفت و در سال 1336 یا 1337، با امام خمینی آشنا شد.
 
پس آشنایی ایشان با امام خمینی، به دوران پیش از آغاز نهضت اسلامی باز می‌گردد؛ این‌طور نیست؟
بله؛ آیت‌الله بروجردی هنوز زنده بودند که حاج حبیب‌الله به حضرت امام ارادت پیدا کرد. ایشان و دوستانش در مؤتلفه می‌گفتند: امام از زمانه خودش جلوتر می‌رود و از دستگاه انتقاد می‌کند. من در آن سال‌ها، به تحصیلاتم ادامه دادم و به دانشگاه رفتم، ولی حاج حبیب‌الله دروس حوزوی را تا آخر سطح خواند. خیلی هم خوب درس می‌خواند و از شاگردان جدی حضرت امام بود. این را هم بگویم که اخوی اگر جمعه‌ها در قم نبود، به دیدن مادرمان می‌آمد و در این صورت، دوشنبه‌ها کارهای مادرمان را، من انجام می‌دادم و روزی سه چهار بار، ایشان را می‌دیدم! من 29 ساله بودم که ازدواج کردم و مادرم تا سال 1360 ــ که به رحمت خدا رفت ــ با من زندگی می‌کرد.
 
شما به عنوان یک چهره اقتصادی مطرح هستید و مرحوم عسگراولادی، به عنوان یک چهره سیاسی مطرح بودند. آیا روی یکدیگر تأثیر هم داشتید؟
اخوی آخرت را انتخاب کرد و من دنیا را انتخاب کردم! سیزده سال هم که در زندان بود و اداره خانواده او، عملا به عهده من بود.
 
در دورانی که ایشان در زندان به‌سر می‌بردند، ارتباطشان با امام خمینی، چگونه برقرار می‌شد؟
در یک مورد، خود من واسطه ایشان بودم. من در اواسط سال 1355، برای زیارت عتبات و نیز دیدار با حضرت امام، به عراق رفتم. اول مرا راه ندادند! بعد که فهمیدند من برادر حاج حبیب‌الله هستم، مرا به حضور پذیرفتند، بغلم کردند و مرا بوسیدند و فرمودند: «این بوسه مال شما نیست، ببر و تحویل میرزا حبیب‌الله بده!». گفتم: «آقا، ایشان در زندان است، مرا به داخل راه نمی‌دهند!» فرمودند: «راه می‌دهند، برو!». عجیب بود! به‌هرحال مادرم را برداشتم و بردم مشهد. در آن دوره، حاج حبیب‌الله در زندان مشهد بود. گفتند: ممنوع‌الملاقات است. به افسر نگهبان گفتم: مادرم را به حرم برده و دعا کرده‌ام که شما با او مهربانی کنی! هنوز حرف حضرت امام یادم بود که: برو، راهت می‌دهند! نمی‌دانم چه شد که دستور داد در را باز کنند و با ماشین خودم، رفتم داخل! بعد هم حاج حبیب‌الله را آوردند داخل ماشین! چنین چیزی در حالت عادی، غیرممکن بود! قضیه ملاقات با امام را برای حاج حبیب‌الله گفتم و خیلی گریه کرد! در اواخر سال 1355 بود، که آزاد شد.
 
مرحوم عسگراولادی پس از آزادی، با شما زندگی می‌کردند؟
بله؛ جایی را نداشت تا برود! خانم و بچه‌هایش را هم، پیش خودمان آوردم. من خودم خیلی اهل سیاست نبودم، ولی در خانه ما جلساتی تشکیل می‌شد که آقایان: طالقانی، مطهری، بهشتی، هاشمی رفسنجانی، بازرگان، قرنی و گاهی موسوی اردبیلی می‌آمدند. من ساعت 12 شب می‌رفتم می‌خوابیدم، ولی آنها گاهی تا صبح، می‌نشستند و صحبت می‌کردند! بعد هم یکی یکی می‌رفتند، که مأموران مشکوک نشوند.
 
با توجه به اینکه اهل سیاست نبودید، چرا این جلسات در منزل شما برگزار می‌شدند؟
چون خانه همه آنها تحت نظر بود، ولی کسی به خانه من شک نمی‌کرد، به خاطر اینکه در این‌جور مسائل شرکت نمی‌کردم و ساواک تصور نمی‌کرد آنها در خانه من جمع ‌شوند. شهید بهشتی چند بار گفت: ای کاش جایی را پیدا می‌کردیم که اجاره کنیم و مزاحم شما نباشیم و من می‌گفتم: همین جا بیایید، از نظر من مشکلی نیست!
 
با توجه به اینکه مرحوم عسگراولادی ممنوع‌الخروج بودند، چگونه توانستند به نوفل لوشاتو و دیدار امام خمینی بروند؟
من در لندن کار داشتم و به حاج حبیب‌الله گفتم: «دوست داری بروی پاریس و امام را ببینی؟» گفت: «معلوم است، از خدا می‌خواهم، اما ممنوع‌الخروج هستم!» رفتم شهربانی و دم چند نفر را که می‌شناختم، دیدم و برایش اجازه خروج گرفتم و ایشان را به پاریس بردم! در آنجا سراغ نوفل لوشاتو را گرفتیم و موقعی رسیدیم که حضرت امام نماز مغرب را خوانده و برای استراحت رفته بودند. در آنجا قطب‌زاده و بنی‌صدر گفتند: باید تا فردا صبح صبر کنید تا بتوانید امام را ببینید! مرحوم اخوی گفت: من باید همین امشب امام را ببینم، ولی آنها می‌گفتند: نمی‌شود! من رفتم و آشپز امام، آقای حسینی را ــ که اهل دماوند بود ــ پیدا کردم و گفتم: یک کاری کن تا اخوی، امام را ببیند. او هم دو استکان چای برداشت و برای امام برد و گفت: حاج حبیب‌الله عسگراولادی آمده و می‌خواهد شما را ببیند، ولی نمی‌گذارند! خلاصه اخوی رفت پیش حضرت امام و همدیگر را بغل و گریه کردند! هیچ وقت سر در نیاوردم که حاج حبیب‌الله چه کار کرده بود، که امام آن‌قدر دوستش داشت! مقداری پسته و بادام، با خود برده بودم. امام یک مشت برداشتند و گفتند: باقی را بین همه تقسیم کنید. آخر سر قرار شد برگردیم پاریس و به هتل برویم. امام خیلی محکم گفتند: «نخیر! شما می‌روی، ولی حاج حبیب‌الله می‌ماند! هفته دیگر برگردید، تا بگویم چه کنید، هر روزنامه‌ای هم که راجع به ایران مطلب نوشته است، بخرید و برایم بیاورید!». رفتم و هفته بعد، با چند کیلو روزنامه برگشتم! امام نامه‌ای را به من دادند و گفتند: «می‌روید ایران، این را بدهید به آقای باهنر. حاج حبیب‌الله هم، همین جا پیش من می‌ماند!». خلاصه اخوی در آنجا ماند و در روز 12 بهمن، با امام به ایران برگشت.
 
اسدالله عسگراولادی
 
از منظر شما، چه خصال و ویژگی‌هایی، در سیره و کردار مرحوم عسگراولادی، برجسته‌تر بودند؟
حاج حبیب‌الله، مجموعه‌ای از صفات عالی انسانی بود. از همه مهم‌تر، تواضعش بود. وقتی کسی می‌خواست با او دعوا کند، به او سلام می‌کرد و از عصبانیتش، خجالت‌زده‌اش می‌کرد! از بچگی همین‌طور بود. پدرم که می‌خواست ما را دعوا کند، اول می‌رفت و او را می‌بوسید و آرام می‌کرد! خیلی به صله رحم اعتقاد داشت و می‌گفت: طول عمر می‌آورد. واقعا اهل ایثار و گذشت بود و لحظه‌ای از کمک به دیگران غافل نبود. تا آخر عمرش می‌خواست برگردد به کمیته امداد و کار مردم را راه بیندازد! واقعا عاشق مردم بود و هیچ صاحب حاجتی از پیش او، دست خالی برنمی‌گشت. همیشه می‌گفت: «اخوی! دست رد به سینه سائل نزن!». برای همین دلسوزی‌های خالصانه‌اش بود که همه دوستش داشتند. من برادر نازنینی را از دست دادم.
 
یکی از شایعات درباره مرحوم عسگراولادی، این بود که ایشان را سرمایه‌دار می‌خواندند. دیدگاه شما دراین‌باره چیست؟
خیلی واقعا! دو تا خانه داشت، که یکی را به من داد و من هم بخشیدم! یک خانه هم مال خودش بود. حقوق ثابت هم که نداشت! فقط همین خانه از او مانده، که وصیت کرده: یک دانگش مال خانم است، پنج دانگش مال بچه‌ها! حاج حبیب‌الله بعد از انقلاب، همان کارهای اقتصادی قبل از انقلابش را هم، نتوانست ادامه بدهد! تنها کار اقتصادی‌ای که کرد، این بود که به ضمانت کمیته امداد، از صندوق تعاون صنفی پول گرفت و به فقرا و مستمندان داد! ابدا اهل دنیا و مال دنیا نبود.
  https://iichs.ir/vdcjvxe8.uqev8zsffu.html
iichs.ir/vdcjvxe8.uqev8zsffu.html
نام شما
آدرس ايميل شما