اعلیحضرت هر روز دل افسرده و پریشان احوال بر روی صندلی مشرف به کاخ نیاوران مینشستند و مونس ایشان کتاب حافظ بود. روزی از من خواستند تفألی بزنیم که این شعر آمد:
مهر ماه 1357
اعلیحضرت هر روز دل افسرده و پریشان احوال بر روی صندلی مشرف به کاخ نیاوران مینشستند و مونس ایشان کتاب حافظ بود. روزی از من خواستند تفألی بزنیم که این شعر آمد:
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم شیوۀ مستی و رندی نرود از پیشم
زهد رندان نوآموخته راهی بد هست من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم
شاه شوریده سران خوان من بیسامان را زانکه در کمخردی از همه عالم پیشم
بر جبین نقش کن از خوان دل من خالی تا بدانند که قربان تو کافر کیشم
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا تا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم
کتاب حافظ را که بستم، اعلیحضرت با حالت افسرده و نژند به بیرون باغ خیره شدند و مدتی به فکر فرو رفتند و گفتند از بخت ما حافظ هم با ما سر ناسازگاری دارد. گفتم قربان به دل خود بد نیاورید. 1
شماره آرشیو: 1-2114-124ط
پی نوشت:
1. امیراصلان افشار، سروها در باد: آخرین روزهای شاه در تهران، به تقریر امیراصلان افشار؛ تهیه و تنظیم محمود ستایش، تهران: نشر البرز، 1378،ص 27- 28. https://iichs.ir/vdcf.mdjiw6dyvgiaw.html