وقایع یک ماه اخیر، بار دیگر موضوع جاسوسهها را در کانون بحث و فحص قرار داده است. در گفتوشنودی که پیش روی شماست، جناب خسرو معتضد، تاریخپژوه معاصر، نقش پرستوهای سرویسهای اطلاعاتی خارجی را در زندگی پهلوی دوم بازخوانی و تحلیل کرده است.
شواهد نشان میدهد که محمدرضا پهلوی به دلیل ضعف نفس، بارها در تله پرستوهای سازمانهای گوناگون جاسوسی قرار گرفته بود. لطفا به مصادیقی از این رویداد اشاره کنید.
بله؛ در یک مورد آلمانها یک گراند دوشس (شاهزاده خانم) آلمانی به نام دوروتی براندنبورگ (Dorothea of Brandenburg) را بر سر راه محمدرضا پهلوی در دوران ولیعهدی او میگذارند. این زن بسیار زیبا بود و ولیعهد هم شدیدا به او علاقه داشت. آقایی به نام فرزانه نیز گزارش داده است که در اوراق وزارت خارجه دیدم نوشته است: این خانم خیلی دور و بر ولیعهد میچرخد و او مأمور «اس.دی» (SD)، یعنی «زیشرهایتسدینست» (Sicherheitsdienst)، سازمان اطلاعات و امنیت حزب نازی است. آلمانها هشت، نه سازمان اطلاعات امنیتی داشتند. اس.دی وابسته به حزب نازی آلمان بود. بر اساس گزارش آقای فرزانه، محمدرضا هنوز تحصیلاتش را تمام نکرده بود که رضاشاه در اردیبهشتماه او را به ایران احضار کرد؛ درحالیکه فصل امتحانات خرداد (ژوئن) است. بههرحال نازیها در این کار تبحر داشتند و دخترهای مناسب برای این کار را تعلیم میدادند و برایشان هویت دیگری جعل میکردند؛ یعنی اگر دختر آلمانی بود، ولی مثلا زبان روسی را خیلی خوب میدانست، کاری میکردند که مثل یک زن روس صحبت کند و برایش شناسنامه جعل میکردند. به عنوان نمونه دیگر، حسین فردوست در خاطراتش میگوید: «محمدرضا پهلوی در سوئیس عاشق یک دختر خدمتکار از طبقه پایین شد. بعدها این دختر از محمدرضا باردار شد و من پنجهزار فرانک به او دادم که بچهاش را سقط کند!»
ظاهرا حزب توده هم در اینگونه رفتارها ید طولایی داشت و شاه و کارگزارانش نیز بارها در تله آنها افتاده بودند!
البته حزب توده متخصص این کارها بود و برای اینکه افراد را از سر راه بردارد، در موارد مختلف از زنهای زیبا و باسواد استفاده میکرد. بیشتر آنها را سر راه روشنفکرها قرار میداد که طبعا نزد آنان هم خیلی جلوه میکردند! محمدرضا پهلوی هم در موارد مختلف، در دام اینها میافتاد. زنی به نام فرانچسکا دیاسکافا را که پدرش ایتالیایی و مادرش شیلیایی بود، در اولین سفر محمدرضا به لندن سر راه او قرار دادند و بعد این زن به تهران آمد. دو، سه ماهی در تهران در هتل دربند بود و چون مردم خیلی کنجکاو شده بودند، او را به هتل آبعلی بردند! به دروغ میگفت: من ملکه زیبایی ایران هستم. بعدها در کتابی نوشت: شاه از من دعوت کرد که به ایران بیایم و همسر او شوم! من کتاب انگلیسیاش را دارم. آن موقع محمدرضا فوزیه را طلاق داده بود.
پهلوی هم از چنین شیوه جاسوسی در مقابل مخالفانش استفاده میکرد؟
در آغاز، این کار در ایران متداول نبود. ساواک چند بار برای بیاعتبار کردن انقلابیون نزد مردم به چنین اقدامی دست زد. این را پرویز ثابتی در کتابش ادعا میکند که زنان هنرپیشه و زیبایی را سر راه برخی چهرههای معروف و مبارز قرار دادیم. منتها در آن دوره، به قدری شاه نزد مردم منفور بود که دست زدن به این کارها، برایش دستاوردی نداشت، بلکه بالعکس مردم میگفتند: مثلا فلان کس به دلیل مبارزات خود مورد ترور شخصیت قرار گرفته است!
غیر از شخص پهلوی دوم، پرستوهایی هم بودند که در پی دیگر اعضای خانواده پهلوی باشند؟
از دیگر کسانی که از اعضای خانواده پهلوی فدای زن شدند، حمیدرضا پهلوی بود. حمیدرضا پهلوی آخرین بچه رضاشاه و متولد سال 1311 بود. از بچگی تنبل، بیادب، لات و بسیار لوس بود. یک روز موقعی که معلمش آقای حکیم الهی کتکش زد، رضاشاه از او تقدیر کرد و گفت: «خوب کاری کرده است! تشویقی و یک پایه ارتقا هم به او بدهید و بگویید این بچه را بزند و آدمش کند». این پسر از زن آخر رضاشاه، عصمتالملوک دولتشاهی بود که در سال 1374 با او مصاحبه کردم.
مثل اینکه فامیلیاش را هم عوض کرده بود؟
بله؛ گذاشته بود حمیدرضا اسلامی! اسم پسرش هم پاتریک از یک زن یهودی به نام کریستین شلسوکی است. حمیدرضا عاشق یک زن روسپی به نام فلور آغاسی ــ که بسیار زیبا بود ــ میشود. میگفتند از خانواده حاج میرزا آقاسی، صدراعظم محمدشاه، بود که از فقر و بدبختی آغاز میکند و نهایتا به ملک و املاک و ثروت فراوانی میرسد. بههرحال خانم آقاسی از شانزدهسالگی فاسد میشود و در دفترچهای نام وزرا، وکلا و صاحبمنصبانی را که با آنها رابطه داشت نوشته بود. عکسش را در مجله «سپید و سیاه» انداخته بودند. چشمهای درشت و سیاه قاجاری داشت و موهایش را هم بور میکرد! در بیستسالگی حمیدرضا عاشق او میشود. حمیدرضا آدم لات و عربدهکشی بود. از بس به شاه گزارش لاتبازیهای او را دادند، شاه دستور داد دیگر او را به دربار شاهنشاهی راه ندهند و لقب شاپور را هم از او گرفتند! البته قیافه قشنگی هم داشت و با رضاشاه به جزیره موریس و بعد به ژوهانسبورگ رفت و بعد به ایران برگشت. حمیدرضا و فاطمه آنقدر شاه را اذیت کردند که او به پدرش نامه نوشت: این دو آبروی مرا بردهاند! بالاخره حمیدرضا را به اسکندریه و بیروت فرستادند. نه درسی خواند، نه زبانی یاد گرفت و فقط ول میگشت و وقت میگذراند. بههرحال حمیدرضا عاشق فلور میشود. فلور آغاسی در خیابان بهار آپارتمانی داشت. فلور از حمیدرضا باردار میشود. حمیدرضا چندین بار زن گرفته بود. آخرین همسرش هما خامنه بود که زن بسیار پررو، مشروبخوار و تریاکی بود که دو فرزند داشت که اسم یکیشان نازک بود و هر دو معتاد شدند و مثل اینکه در امریکا مردند! هما خامنهای با چند نفر دیگر به سراغ فلور آغاسی میروند و میگویند: پنجاههزار تومان به تو میدهیم، برو و این بچه را سقط کن! پنجاههزار تومان در آن ایام پول زیادی بود. فلور میگوید: «اگر یکمیلیون تومان هم بدهید این کار را نمیکنم، میخواهم بچهام را به دنیا بیاورم. من از شما چه چیزی کم دارم؟ دلم میخواهد فرزندم بچه یک شاهزاده باشد!». خلاصه در دو، سه نوبت به او مراجعه میکنند و حتی تا پانصدمیلیون تومان به او پیشنهاد میدهند که زیر بار نمیرود و نهایتا با ضربات قندشکن به سرش، او را میکشند و بعد خفهاش میکنند.
این خانم هم جاسوس بود؟
خیر؛ جاهطلب بود. تا یک سال روزنامهها و مجلات درباره فلور آغاسی مینوشتند و جنجال میکردند. حتی روزنامه «توفیق» هم که نوشته بود: «قاتل فلور سه نفر به نامهای حمید، رضا و شاپور بودند» را توقیف کردند! جنازه فلور در آپارتمانش میماند و بو میگیرد تا همسایهها کلانتری را خبر میکنند. کلانتری تحقیقات عالی و گستردهای را شروع میکند و میفهمد که حمیدرضا اجاره این خانه را میداد. از بالا دستور میدهند که موضوع را دنبال نکنید! فلور نوکری به نام سعدالله داشت که چهارده سال بیشتر نداشت. او را به طرف دهات اردبیل فرارش میدهند. بعد میروند او را میگیرند و میگویند: او این کار را کرده است! طبیعی بود که بچه چهاردهساله را اعدام نمیکنند. پنجهزار تومان به پدر و مادرش میدهند و او را میآورند و یک محاکمه قلابی میکنند و به دارالتأدیب میفرستند و قتل را لوث میکنند. انقلاب که میشود، مجلات ماجرای قتل فلور آغاسی به وسیله حمیدرضا را مطرح میکنند. حمیدرضا بعد از انقلاب، از بس تنبل بود، از ایران نرفت و با مادرش در ایران ماند. من با مادرش مصاحبه کردم و علت مرگ او را پرسیدم. گفت: به دلیل نرسیدن مواد به او سنکوپ کرد و مرد! چند روز پیش دیدم در فضای مجازی نوشته است: قبر والاحضرت حمیدرضا پهلوی از شهدای جمهوری اسلامی! دیدم شهیدش هم کردهاند.
میتوانید به نمونهای از این جاسوسهها که به مقامات ایرانی دوره پهلوی نزدیک شدند هم اشاره کنید؟
زنان پرستو زیاد بودند؛ مثلا انگلیسیها بر سر راه تیمورتاش، وزیر دربار رضاشاه، یک جاسوسه ارمنی زیبا را قرار دادند که او توانست کیف تیمورتاش ــ که صورتجلسه مذاکرات محرمانه او با مقامات شوروی در آن بود ــ را بدزدد و به «اینتلیجنتسرویس»، اداره جاسوسی انگلستان، برساند. وقتی تیمورتاش از راه شوروی از سفر اروپا برمیگشت، این خانم در قطار کیف او را دزدید! زن دیگری را هم با همین پیشه میشناختم که سرگذشتش را نوشتم. این زن، پدرش وکیلالتجار انگلستان در یکی از شهرهای شمالی بود. او را استخدام کردند و خیلی هم به او میدان دادند. حتی یک وزیر میخواست این زن را به همسری بگیرد و به او وعده هم داد. زن بسیار پررویی بود و هر جا مینشست، افراد را تهدید میکرد که آبرویتان را میبرم و اسرارتان را برملا میکنم! نهایتا به اسپانیا رفت و در آنجا با مرد جوانی سوار بر موتور بود که کامیونی با آنها تصادف کرد. این زن کشته شد، ولی پسر جوان صحیح و سالم ماند. جنازهاش را در اسپانیا دفن کرده بودند، اما آنقدر خانوادهاش التماس کردند که جنازه را در سال 1335 آوردند.