«ناگفته‌هایی از دوران نشو و نمای شخصیت امام خمینی» در گفت‌و‌شنود با هانی افسریان

ترس از شورش مردم موجب شد تا قاتلان پدر امام بر دار شوند

راوی خاطراتی که پیش روی دارید، مرحوم هانی افسریان از رعایای مرحوم آیت‌الله پسندیده و در زمره کسانی است که امام خمینی را از دوره نوجوانی درک کرده است. حاج هانی افسریان همچنین در این گفت‌وشنود، روایتی دست اول از شهادت پدر رهبر کبیر انقلاب اسلامی به‌دست می‌دهد.
ترس از شورش مردم موجب شد تا قاتلان پدر امام بر دار شوند
جنابعالی از چه دوره‌ای حضرت امام را شناختید؟ زمینه‌های این شناخت چگونه شکل گرفته بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. من رعیت برادر حضرت امام، یعنی آیت‌الله سیدمرتضی پسندیده، بودم و سال‌های سال بود که با خانواده امام رفت‌وآمد داشتم. دوران کودکی حضرت امام را به یاد ندارم؛ چون چند سالی از ایشان کوچک‌تر بودم، ولی آن‌طور که از قوم و خویش‌های خودم شنیده‌ام، حضرت امام در کودکی نزد مرحوم حاج ملا احمد در مکتب‌خانه درس می‌خواندند؛ چون آن وقت‌ها مدرسه‌ای در کار نبود. یک اتاق بود با یک بخاری هیزمی که زمستان‌ها در آن چوب و هیزم می‌ریختند تا گرم شود. من بعد از اینکه به سربازی رفتم، در دوره اول اجباری (سربازی) در زمان رضاخان بود که با حضرت امام آشنا شدم. ایشان تازه با دختر مرحوم آیت‌الله ثقفی ازدواج کرده بودند. البته برادر بزرگ‌ترم از مدت‌ها قبل در خانه پدری امام آشپز بودند.
 
امام خمینی
 
یادتان هست حضرت امام، از چه زمانی دروس حوزوی را شروع کردند؟
بله؛ ایشان تا سیزده، چهارده‌سالگی در خمین بودند و بعد به حوزه علمیه اراک تشریف بردند و ده دوازده سالی در آنجا ماندند و درس خواندند. بعد به قم تشریف بردند و در آنجا مشغول تحصیل شدند.
 
بعد از آن آشنایی اولیه، در چه زمان‌هایی ایشان را می‌دیدید؟
زمانی که ایشان در قم تشریف داشتند، آقای پسندیده هرچند وقت یک بار مرا با مقداری آذوقه از قبیل حبوبات، قند و شکر روانه قم می‌کردند و من توفیق پیدا می‌کردم که از نزدیک ایشان را زیارت و عرض ادب کنم. امام با محبت و گشاده‌رویی می‌فرمودند: «حاج هانی! هزینه اینها چقدر شده است؟ بگو که بپردازم!» من هم جواب می‌دادم: «حاج‌آقا پسندیده پولش را داده‌اند، شما زحمت نکشید، من از خودم چیزی خرج نکرده‌ام!» امام خیلی مهربان و بامحبت بودند. رفتارشان با امثال من خیلی ساده و راحت بود.
 
از شهادت پدر حضرت امام چیزی یادتان هست؟
خودم خیر، ولی پدر و مادرم تعریف می‌کردند که مرحوم حاج‌آقا مصطفی، پدرم امام، از معتمدین و بزرگان خمین بودند و مردم هر مشکلی که داشتند، به ایشان مراجعه می‌کردند. در آن دوره در خمین دو خان به اسامی جعفرقلی و بهرام بودند که مردم را خیلی اذیت می‌کردند و اهالی خمین، از دست جور و ستم آنها به ستوه آمده بودند! آنها نزد حاج‌آقا مصطفی می‌روند و از آنها شکایت می‌کنند. حاج‌آقا مصطفی بهرام‌خان و جعفرقلی‌خان را می‌خواهند و به آنها تشر می‌زنند که چرا با مردم بدرفتاری و آنها را اذیت می‌کنید؟ خان‌ها از اینکه مردم مشکلشان را پیش حاج‌آقا مصطفی می‌برند، ناراحت می‌شوند و کینه ایشان را به دل می‌گیرند و چند وقت بعد با نقشه‌ای، حاج‌آقا مصطفی را به اراک دعوت می‌کنند تا در بین راه به ایشان صدمه بزنند! مرحوم حاج‌آقا مصطفی بی‌خبر از نقشه‌ای که جعفرقلی‌خان و بهرام‌خان برای ایشان کشیده‌اند، دعوتشان را می‌پذیرند و همراه چند نفر راهی اراک می‌شوند. در بین راه در منطقه «گندو» جعفرقلی‌خان به حاج‌آقا مصطفی پیشنهاد می‌دهد: بیایید مسابقه بدهیم و خودش شروع به تاختن می‌کند! موقعی که اسب حاج‌آقا مصطفی تاخت برمی‌دارد و آنها از دیگران فاصله می‌گیرند، جعفرقلی‌خان و بهرام‌خان به سمت حاج‌آقا مصطفی تیر می‌اندازند! تیر به کتف پدر امام می‌خورد و ایشان نقش بر زمین می‌شوند. خان‌ها با تهدید، همراهان پدر امام را متواری می‌کنند و حاج‌آقا مصطفی مظلومانه به شهادت می‌رسند.
 
انعکاس این خبر در خمین چگونه بود؟
موقعی که خبر این دسیسه ناجوانمردانه به خمین می‌رسد، مردم شهر و بستگان حضرت امام به‌شدت ناراحت می‌شوند و اوضاع شهر به هم می‌ریزد و عده‌ای داوطلب می‌شوند تا با کمک ژاندارم‌ها، به تعقیب خان‌ها بپردازند و نهایتا آنها را در قلعه بوجان دستگیر می‌کنند و برای محاکمه به تهران می‌فرستند. حکومت وقت بسیار تلاش می‌کند به نحوی این دو خان را از مرگ نجات بدهد، ولی وقتی با شورش مردم مواجه می‌شود، تصمیم می‌گیرد با دار زدن آنها غائله را ختم کند. بعد از این واقعه خواهر حاج‌آقا مصطفی سرپرستی برادرزاده‌هایشان را به عهده می‌گیرند.
 
از دوران تبعید امام خاطره‌ای دارید؟
موقعی که در قم مأموران به خانه امام ریختند، ایشان در خانه حاج‌آقا مصطفی بودند. مأموران ساواک و شهربانی به خانه حضرت امام یورش می‌برند و وقتی ایشان را پیدا نمی‌کنند، دو نفر از کسانی را که در خانه بودند زیر ضربات لگد و تفنگ می‌گیرند و از آنها سراغ حضرت امام را می‌گیرند. آنها حرفی نمی‌زنند و حضرت امام با شنیدن سر و صدای مأمورین می‌آیند و می‌گویند: «چه خبر است؟ چرا دیوار خانه را خراب می‌کنید؟ چرا مردم را کتک می‌زنید؟» مأمورین می‌گویند که شما باید با ما به تهران بیایید. امام می‌فرمایند: «من حاضرم» و همراه آنان می‌روند.
 
و سخن آخر؟
یک بار که در قم خدمت حضرت امام رسیدم و برایشان آذوقه‌ای را که آقای پسندیده داده بودند بردم و دادم، خدمت امام عرض کردم: «لطفا دو قران به من بدهید». ایشان فرمودند: «دو قران چه گره‌ای از کارت باز می‌کند؟ برای چه می‌خواهی؟» عرض کردم: «می‌خواهم سرمایه مکه کنم». فرمودند: «با دو قران می‌خواهی بروی مکه؟ بگو چقدر می‌خواهی بدهم». عرض کردم، «همان دو قران کافی است» و آن را تبرکا از امام گرفتم و سرمایه کار کردم و بعد از مدتی از برکت آن پول هزینه سفر مکه‌ام جور شد.
 
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.     
https://iichs.ir/vdce.w8vbjh8eo9bij.html
iichs.ir/vdce.w8vbjh8eo9bij.html
نام شما
آدرس ايميل شما