یادها و یادمان‌هایی از منش فردی و اجتماعی زنده‌یاد آیت‌الله حاج شیخ نصرالله شاه‌آبادی

هماره دعا می‌کرد که دستِ دهنده خدا باشد

روزهایی که بر ما می‌گذرد تداعی‌گر سالروز ارتحال عالم ربانی و خدوم، زنده‌یاد آیت‌الله حاج شیخ نصرالله شاه‌آبادی است. هم از این روی و در شناخت منش فردی و اجتماعی آن بزرگوار، خاطرات برادر ارجمندش جناب مهندس عباس شاه‌آبادی را به شما تقدیم می‌نماییم. این دست یادمان‌ها نشان می‌دهد که روحانیت در تاریخ از چه روی محبوب مردم بوده و توانسته‌اند تغییرات و تحولات بزرگ را رقم زنند.
هماره دعا می‌کرد که دستِ دهنده خدا باشد
مهندس عباس شاه‌آبادی
 
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین. بنده نُه‌سـاله بـودم که والد معّظمم مرحوم آیت‌الله العظمی حاج میرزا محمدعلی شاه‌آبادی را از دسـت دادم، اما واقع قضیـه آن اسـت کـه بـا فقـدان برادرم مرحوم آیت‌الله حـاج آقا نصرالله یتیـم شـدم! از آن دوران کسی کـه  نسـبت بـه مـن بیشـترین محبـت و رسـیدگی را داشـت، مرحـوم اخـوى بـود. بـه واقـع عرض می‌کنم هیچ‌گاه دوران سخت بعد از رحلت پدر را فراموش نمی‌کنم و آنچه از این سختی‌ها می‌کاست، محبت‌هاى برادرم بـود که به صورت مستمر بعـد از فـوت پـدر نسـبت بـه مـن وجود داشت و تـا حـدود دو سـالی کـه در ایـران بودنـد، ادامه داشت و پس از این که ایشان براى ادامه تحصیل به نجف مشّرف شـدند، در اولیـن بازگشتشـان بـه تهـران بـه منـزل مـا آمدنـد و از مـادرم خواسـتند: عباس را به من بسپارید تا با خود به نجف برده به تحصیل مشغول گردد و تمـام مخارجـش را خـودم متقبـل می‌شـوم، ولـی متأسـفانه مرحومـه مـادرم دورى مـن برایـش بسیار سـخت و موافـق ایـن امـر نبـود. بـه‌هرحـال بـا اصـرار بـرادرم قرارشـد بـراى تحصیـل بـه قـم بـروم، بنابرایـن همـراه مـادر بـه قـم رفتیـم و خانـه‌اى گرفتیـم و شـروع بـه تحصیـل نمـودم.
 
آیت‌الله نصرالله شاه‌آبادی
 
در همان زمان با مرحوم شهید سیدمجتبی نواب صفوى و دوستان ایشان آشنا شدم و جزء اصحاب ایشان قرار گرفتم. وقتی که مرا به مرحوم نواب معرفی کردند، ایشان احترام بسیارى بـه من می‌گذاشت و مرا «آقا عباس» صدا می‌کرد. شما نمی‌دانیـد آن موقـع مرحـوم نـواب چـه عظمتـی داشـت! وقتـی وارد قـم می‌شـد، همه متوجـه می‌شدند کـه نـواب آمـده اسـت. چـرا؟ چـون بـراى مثـال قهـوه‌خانه‌هـا بـراى جـذب مشـترى آهنـگ بـا صـداى بلنـد پخـش می‌کردنـد، ولـی تـا می‌شـنیدند نـواب آمده همه را جمع می‌کردند! در چندین مورد که با مخالفین مرحوم نواب برخورد داشتم، با صورت خونی به منزل آمدم! مادرم که نگران وضعیت من بود، مرا به تهران برگرداند و مشغول کار و تحصیلات جدید شدم. برادرم از نجف پیغام داد که نجف بروم، ولی نمی‌توانستم از مادر جدا شوم. به‌هرحال تقدیر ما چنین بود و البته لطف و محبـت بـرادرم بـه مـن، همچنان ادامـه داشـت. ایشـان حتـی بـراى ازدواج مـن اقـدام کـرد و دختردایـی همسـر خویش را معرفـی و خواسـتگارى نمودنـد و مـن دامـاد مرحـوم آیت‌الله حاج سیدعبدالحسین سیدى (نواده میرزاى قمی) شدم که بـاز این ازدواج هم، از الطاف الهی و کمک برادرم به انجام رسید. خداوند روح خانم ایشان حاجیه خانم روحانی و خانم من را قرین رحمت خویش قرار دهد. فقدان خانم اخوى هم، واقعا برایم ناگوار بود و هنوز هم قابل باور نیست!
همان‌گونه که عرض کردم، حـاج آقـا نصـرالله در طـول زندگـی نزدیـک بـه هشتاد سـال، واقعـا بـراى مـن نـه تنهـا یک برادر بلکه پدری مهربان بود. هیچ وقت نمی‌شد غصه‌اى و گرفتارى نداشته باشـم کـه بـا صحبـت بـا او، همـه آنهـا برطـرف نشـود. مـن در عمـرم بـا روحانیـون زیـادى آشـنا و مرتبـط بـودم، امـا نمـی‌توانـم حـاج آقـا نصـرالله را بـا دیگـران مقایسـه کنـم، نه اینکه دیگران ارجمند و بزرگوار نیستند، بلکه اخوی اضافه بر سازمان خوب بود! او از جنس دیگرى بود؛ هیچ وقت از هیچ کس، چیزى به دل نمی‌گرفت و بدى دیگران را فراموش می‌کرد و در خدمت به دیگران، سنگ تمام می‌گذاشت به خصوص نسبت به فامیل خیلی با محبت بود.
 
چند سال پیش من احساس درد در سینه‌ام کردم، فرزندم آقا شهاب ــ که نگران حالم شده بود و نمی‌دانست چه باید کند ــ به مرحوم اخوى زنگ زده بود. ایشان آن وقت هنوز به قم نرفته بودند. داداش گفـت: فـورا مـرا بـه بیمارسـتان منتقـل کننـد. مـا بـه بیمارسـتان کـه رسـیدیم، دیدم برادرم زودتر از من به بیمارستان رسیده است! ببینید یک آیت‌الله با آن عظمـت مقـام علمـی و جایـگاه نـزد مـردم، نیمـه‌شـب بـراى پیگیـرى حـال بـرادرش چقـدر فـداکارى می‌کنـد! واقعـا نظیـر نداشـت. همـان وقـت مـن از ایـن همـه لطـف ایشـان گریـه‌ام گرفـت. فرمـود: عبـاس اگـر نمی‌دیدمـت، آرام نمی‌شـدم! در یـک جملـه بخواهم او را توصیف کنم: برادرم انسان و عالمی بی‌نظیر در همه جهات بود. شبی در ماه رمضان کنار ایشان بودم، حال خوشی داشت و راز و نیاز می‌کرد و اشکش سرازیر بود؛ به نحوى که قطرات اشک از محاسنش به زمین می‌ریخت و مناجـات می‌کـرد. یـادم هسـت ایـن گونـه بـا خداونـد مناجـات می‌کـرد: «خدایـا تـو بـه وسـیله دسـت‌ها دسـتگیری می‌کنـی، خدایـا مـن را دسـت دهنـده‌ات قـرار بـده!». مـن ایـن را در زندگـی ایشـان دیـدم. گاهـی بـرای کمـک بـه فقـرا قـرض می‌کـرد و مشـکل مردم را حل می‌کرد. من امیدوارم که روحانیون و طلاب جوان ما، این‌گونه شخصیت‌ها را الگوی خود قرار دهند و با تأسی به سلف صالح، به جامعه و مردم خدمت کنند.
https://iichs.ir/vdcf.1d1iw6dvxgiaw.html
iichs.ir/vdcf.1d1iw6dvxgiaw.html
نام شما
آدرس ايميل شما