«جستارهایی در منش نظری و عملی شهید آیت الله دکتر سید محمد بهشتی» در گفت‌وشنود با زنده‌یاد دکتر محمد غفرانی

هیچ‌گاه علم را برای علم نمی‌آموخت

در دوران تدریس در دانشکده الهیات دانشگاه آزاد تهران و در ساعات استراحت در دفتر استادان، پیری درویش‌وار و بذله‌گو را می‌دیدم که همنشینی کوتاه استادان را با کلمات کوتاه و نغز خویش می‌آراست. در فرصتی با کنجکاوی، جویای اسم و رسم او شدم و دریافتم دکتر محمد غفرانی نام دارد و ادبیات عرب تدریس می‌کند. او روزی، برگه‌ای از نشریه دانشکده الهیات دانشگاه تهران در دهه‌های گذشته را به من نشان داد که تصویر دوران جوانی او و شهید آیت‌الله دکتر بهشتی را به عنوان دانشجویان نمونه آن دانشگاه بر خود داشت. با دیدن این تصویر مترصد فرصتی بودم که شنوای خاطرات ایشان از آن شهید بزرگوار باشم تا بالاخره این فرصت هرچند کوتاه برایم فراهم شد که نتیجه آن گفت‌وشنود زیر است. او از شهید بهشتی و بسیاری از دیگر نامداران معاصر، خاطراتی ارجمند داشت که به ضبط آنها موفق نشدم و نمی‌دانم که خود، آنها را قلمی کرد یا خیر؟ به‌هرروی، این گفت‌وشنود تاریخی در زمانی منتشر می‌شود که دکتر غفرانی بدرود حیات گفته و به سوی جهان باقی شتافته است. امیدوارم که انتشار این سند تاریخی موجب شادی روح آن فقید سعید گردد.
هیچ‌گاه علم را برای علم نمی‌آموخت
□ جنابعالی از چه دوره‌ای و چگونه با شهید آیت‌الله دکتر بهشتی آشنا شدید؟ زمینه‌های این آشنایی چگونه فراهم شد؟
با نام و یاد حضرت حق. نگویید مرحوم یا شهید؛ زیرا او همواره برای من زنده است و شنیدن این تعابیر، در جانم آتش می‌زند! بنده خیلی جوان بودم. شاید هیجده یا نوزده سال بیشتر نداشتم. در آن دوره با آقای بهشتی در دانشکده الهیات دانشگاه تهران معقول می‌خواندم. باید گفت که از نظر هوش و ادب، نظیر نداشت. معلوم می‌شد که در حوزه درست درس خوانده است. درس خواندن در حوزه به انسان توانایی بالایی می‌دهد، ولی همه کسانی که در حوزه درس می‌خوانند، بهشتی نمی‌شوند. او بی‌نظیر بود.
 
□ آیا کلاسهای مشترک هم داشتید؟ خصوصیت ایشان در این کلاسها چه بود؟
بله؛ مرحوم دکتر غلامحسین صدیقی ــ وزیر کشور دکتر مصدق ــ به ما تاریخ اروپا درس می‌دادند و آقای بهشتی آن‌قدر دقیق و عالمانه و مؤدبانه سوال می‌پرسیدند که واقعا عرق استاد در می‌آمد! اگر اتفاقا روزی آقای بهشتی سر کلاس نمی‌آمد، استاد در عین حال که سراغش را می‌گرفت، اما نفس راحتی هم می‌کشید؛ چون نمی‌شد به سوالات آقای بهشتی پاسخ سرسری داد. او تا قانع نمی‌شد و به نقطه آرامش نمی‌رسید، دست از پیگیری برنمی‌داشت.
 
□ با شما هم بحث می‌کردند؟ ایشان در مقام یک مباحثه‌گر چه خصالی داشتند؟
فراوان؛ یک بار در حیاط دانشکده معقول و منقول، یعنی مدرسه مطهری فعلی، زیر درخت کهنسالی که خوشبختانه هنوز هم پا برجاست، آن‌قدر با من بحث کردند که عرقم را درآوردند و بالاخره هم مرا مغلوب کردند! بسیار باحوصله، صبور و پیگیر بودند. بحث کردن او از جنس جدلهای خسته‌کننده نبود؛ نشاط علمی و انگیزه پیگیری مباحث را می‌داد و از این جنبه برای طرف مقابل مبارک بود.
 
□ از نظم و دقت و ادب ایشان فراوان گفته‌اند. شما چه خاطره‌ای از این ویژگی ایشان دارید؟
استاد شیخ مهدی الهی قمشه‌ای، نصوص فارابی تدریس می‌کردند که درس بسیار سختی بود و اشعار مثل بارانی پرطراوت از ذهن شگفت‌‌انگیز استاد تراوش می‌کرد و استاد چنان غرق جلسه و وجد می‌شدند که متوجه نمی‌شدند زنگ اتمام کلاس خورده است! در این گونه موارد تنها کسی که می‌توانست با کمال ادب و متانت به استاد یادآوری کند که زنگ خورده است، آقای بهشتی بود. با این همه استاد همچنان مشغول إفاضه بودند و آقای بهشتی با نهایت متانت و وقار منتظر می‌ماند تا در فرصتی مقتضی دوباره یادآوری کند. ایشان بسیار عالی درس می‌خواند. در خرداد سال 1330 هر دو شاگرد اول شدیم و عکس هر دوی ما را در نشریه دانشگاه چاپ کردند. یادم هست که بی‌انصافها کلمه سید را سر اسم ایشان نگذاشتند، در حالی که واقعا سید و آقا بودند. آن روزها شاگرد اولها را برای ادامه تحصیل به خارج می‌فرستادند؛ البته بعضیها را هم که باب میلشان نبود نمی‌فرستادند. به هر حال فارغ‌التحصیلی ما مصادف شد با تیر خوردن شاه در دانشگاه و اعزام دانشجو را برای چهار سال به تعویق انداختند! البته بعد از چهار سال هم ما دو تا را نفرستادند و من خودم بعدها با دشواری زیاد به مصر رفتم و ایشان را هم آیت‌الله میلانی برای مسجد هامبورگ به آلمان فرستادند. من هم در مصر به مدت دو سال در دانشگاه‌ الازهر تدریس کردم.
 
□ دفعه بعد کی ایشان را دیدید؟
ندیدم. به ایران که برگشتم دوبار رفتم جلوی در دانشکده سابقمان که حالا شده بود محل دفتر حزب جمهوری و هر دوبار به من گفتند که ایشان جلسه دارند. اصرار هم نکردم؛ چون می‌دانستم کارهای مهم و سنگینی به عهده ایشان گذاشته شده است! هر بار به خودم می‌گفتم: ان‌شاءالله دفعه بعد ایشان را ‌می‌بینم، غافل از اینکه بعدی وجود ندارد!
 
□ بسیاری از جذابیت شخصیت ایشان برای جوانها تعریف می‌کنند. شما از این ویژگی چه به یاد دارید؟
شخصیت ایشان برای همه جذاب بود. آن روزها بچه‌های دبیرستانی به حیاط مدرسه سپهسالار می‌آمدند که در آنجا درس بخوانند و به سرعت جذب ایشان می‌شدند. دنیا پس از جنگ جهانی دوم خیلی عوض شده بود و مارکسیسم داشت به سرعت در بین جوانان و نوجوانان ترویج می‌شد، به خصوص که حزب توده هم دست بازی داشت و به شدت فعالیت می‌کرد. دانش‌آموزان سوالات فراوانی داشتند و آقای بهشتی با نهایت صبر و حوصله و دقت جوابشان را می‌داد. یادم هست یکی از دانش‌آموزان پرسید: آیا تقید ما به گذاشتن مهر در هنگام نماز نوعی بت‌پرستی نیست؟ آقای بهشتی جواب داد: «جای سجده باید پاک باشد و به همین دلیل مهر در سنت نمازخوانی شیعه وجود دارد. این سنت از قبل هم وجود داشته و در دوره صفویه بدعتی با این عنوان گذاشته نشده است. از آن مهم‌تر، مهر کربلا گذاشتن، در واقع نوعی احترام و تکریم حضرت سیدالشهدا(ع) و نشانه عشق ملت ما به ایشان است. همین عشق و علاقه باعث می‌شود که همیشه در هنگام عبادت قطعه‌ای از آن خاک همراه ما باشد». بچه‌ها درباره مارکسیسم هم سوالات فراوانی داشتند و آقای بهشتی به دقت پاسخ می‌دادند و همیشه باعث تعجب من می‌شدند که این همه اطلاعات دست اول را از کجا می‌آورند. البته مشخص بود که اولا خیلی خوب درس خوانده‌اند و ثانیا مطالعات زیادی دارند و البته زبان سخن گفتن با جوانان را هم بلدند.
 
□ شاید به خاطر این بود که ایشان سه زبان بلد بودند؛ این‌طور نیست؟
البته آن روزها که بلد نبودند؛ بعدها یاد گرفتند. آن روزها هر دوی ما فقط یک کمی انگلیسی بلد بودیم.
 
□ وقت‌شناسی هم از ویژگیهای بارز ایشان بوده است. از این جنبه از شخصیت ایشان، خاطره‌ای به یادتان هست؟
بله، یک موردش همیشه به یادم می‌افتد. شاید بیست و یکی دو سال بیشتر نداشتیم که ما را همراه شیخ محسن قوچانی و شیخ حبیب‌الله جاغرقی به میهمانی دعوت کردند. طبق معمول سر وقت رفتیم و سر وقت هم ایشان از جا بلند شد و طبعا ما هم برخاستیم و خداحافظی کردیم که راه بیفتیم. صاحب‌خانه برای بدرقه ما آمد. آقای بهشتی لبخندی زد و با همان لحن متین و موقرش گفت: «شما بفرمایید؛ مطمئن باشید برنمی‌گردیم!».
 

 
□ چه صراحتی!
بله؛ هم صریح بود، هم بسیار موقر و متین. حرفی را هم نمی‌زد، مگر اینکه به آن عمل می‌کرد. هیچ وقت علم را برای علم نمی‌آموخت. همه چیز را هم با دقت می‌خواند و هم با دقت نقد می‌کرد. وقتی هم از صحت مطلبی مطمئن می‌شد، قطعا در شیوه تفکر و رفتارش تاثیر می‌گذاشت. از جمله نوادری بود که علم و عملش با هم تطابق داشت. همان‌طور که اشاره کردم، وقتی هم سوالی می‌پرسید، تا وقتی که پاسخ دقیقی دریافت نمی‌کرد، دست بر نمی‌داشت. آن‌قدر هم اعتماد به نفسش قوی بود که تعریف و تمجید کسی کوچک‌ترین تاثیری روی او نداشت. بسیار مدیر و مدبر و در عین حال یک انسان معنوی به تمام معنا بود. بسیار آراسته و تمیز و خوش لباس بود. زیبا راه می‌رفت. زیبا حرف می‌زد و از کلمات برازنده و فاخر استفاده می‌کرد. در میان تربیت‌شدگان حوزه، شخصیتی متفاوت بود و البته با ظاهری متفاوت و مجموعا بسیار جذاب.
 
□ این به تسلط ایشان به ادبیات و علاقه به مولانا برنمی‌گردد؟
چرا؛ «حاصل عمرم سه سخن بیش نیست/ خام بودم پخته شدم سوختم». خدا انصافشان بدهد! این مرد آن همه عبارات فاخر و زیبا دارد و آن وقت اینها جمله «امریکا عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر!» را برجسته می‌کنند که اگر کسی ایشان را نشناسد، تصور می‌کند که او اهل دعوا و بزن بزن بوده است، در حالی که ایشان حتی در بحثهای بسیار دشوار و جدی هم، آرام و متین بود و عالمانه سخن می‌گفت و کلام تندی را به کار نمی‌برد. البته گفتن چنین عبارتی در جا و مکان صحیح خود، هم لازم است هم مفید، ولی این ظلم بزرگی است که یک عالم، فقیه، ادیب و فرهیخته را در این حد پایین بیاوریم که فقط بلد است بگوید از عصبانیت بمیر! وقتی این را می‌گویید، این را هم بگویید که به قدری زیبا و منظم حرف می‌زد که اگر می‌خواستی حرفهایش را بنویسی، تقریبا لازم نبود که یک «واو» را اضافه یا کم کنی! ما در درک معنی خیلی چیزها دچار سوءتفاهم شده‌ایم، گاهی به عمد و گاهی به تغافل و بازیگوشی. امام فرمودند وحدت حوزه و دانشگاه، یعنی که کلاسهای دانشگاه هم باید مثل جلسات درس حوزه، جای اخذ و عطا باشد و ما خیال کردیم وحدت حوزه و دانشگاه یعنی زدن پوستر و برگزاری جلسات سخنرانی و از آن بدتر حوزه را هم مثل دانشگاه، به کارخانه مدرک‌جویی و مدرک‌پرستی تبدیل کردن! سالگردهایی هم که برای آقای بهشتی یا آقای مطهری و امثال اینها می‌گیرند همین‌طورند. از کسانی درباره آنها سوال می‌کنند که در آن موقع هنوز به دنیا نیامده بودند، در حالی که عده زیادی هستند که با آنها مانوس بوده‌اند.
 
□ آخر این طیف هم سخت سخن می‌گویند؛ یکی از آنها خود شما!
اگر درست سوال کنند، حرف می‌زنیم. مگر الان حرف نزدیم؟!
 
□ الان دوست دارید فرزندان این دوستان عزیز و قدیمی خود را ببینید؟
حتما؛ چه شعفی بالاتر از این؟! من چند سالی به آقامجتبی، پسر آقای مطهری درس داده‌ام. آقای مطهری در مورد درس ایشان خیلی به من سفارش می‌فرمود. او هم در جایگاه خود آدم عجیبی بود و باید فرصتی را به ذکر فضایل و مناقبش اختصاص داد. همچنین من مرحوم آسید اسدالله تبریزی (مدنی) را هم درک کردم و به‌شدت تحت تاثیر اخلاق و شجاعتش قرار دارم؛ خدایش رحمت کند.
 
□ بعد از انقلاب، باز به دانشکده الهیات رفتید؟
رفتم، ولی نگهبان جلویم را گرفت و گفت: کجا؟ گفتم: خانه‌ام! بنده خدا تصور کرد به علت کهولت سن، ذهنم آشفته شده است. مانده بود با من چه کند که چند تن از استادان که از شاگردان خودم بودند، آمدند و دورم را گرفتند و ماجرا ختم به خیر شد. روزی بود که آقای مفتح را ترور کردند. من داشتم در ماشینم را قفل می‌کردم که صدای تیر را شنیدم!
 
□ چه خاطرات جالبی دارید. چرا همه را در سینه حبس کرده‌اید؟
خاطرات جالب‌ترم به مرحوم نواب صفوی بر می‌گردد. از او خاطراتی دارم که شاید زن و فرزند و خیلی از نزدیکانش ندارند. به قول عرفی شیرازی «زبان ز قصه فرو ماند و راز دل باقی است/ بضاعت سخن آخر شد و سخن باقی است». قول بدهید که مثل بعضی از روزنامه‌نویسها از قول من مطلبی را به هم نبافید و بی‌اندازه ننویسید که سخت آزرده‌خاطر می‌شوم.
 
□ البته جنابعالی هم از آن سو، سعی کنید خاطرات ارجمندتان را بنویسید.
البته قول نمی‌دهم. اهل این جور کارها نیستم. اگر چنین شود، اختیار من نبوده است. پاسخ شما را مثل خودتان با شعری از سید محمود توحیدی (ارفع کرمانی) می‌دهم که «خدا کند که خدایم به خویش وانگذارد/ عنان کار ز خیرم به اختیار نیفتد».
 
□ استاد، به عنوان سوال آخر بفرمایید که خبر شهادت آیت الله بهشتی را چگونه شنیدید؟
از رادیو و انگار که دنیا بر سرم خراب شد. عکسی از روزهای آخر عمرش را از کیهان گرفتم و با عکس جوانی او و خودم، روی دیوار اتاقم زدم تا همیشه یادش کنم. «بعد از وفات، تربت ما در زمین مجو/ در سینه‌های مردم عارف مزار ماست» والسلام.
 
□ با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.
https://iichs.ir/vdci.ra5ct1ay5bc2t.html
iichs.ir/vdci.ra5ct1ay5bc2t.html
نام شما
آدرس ايميل شما