یکی از موضوعهایی که چندان در آن تأمل و تعمق نشده تأثیرپذیری رضاخان از هیتلر و ایدئولوژی نازیسم است. در آلمان عصر نازیسم، بر آریاییگرایی و نژاد ناب و خالص آلمانی بسیار تأکید میشد، اما چرا این امر مطلوب رضاشاه واقع شد؟
رضاشاه در دوره شانزدهساله سلطنت خود، اصول و خطمشیِ مشخصی برای مدرنیزاسیون داشت و هرچه از عمر حکومت او میگذشت، بر تمرکز قدرت و ایجاد نهادهای سیاسی هماهنگ با اهداف شخصی شاه افزوده میشد. از منظر روابط خارجی، رضاشاه از همان سالهای ابتدایی، گوشهچشمی به آلمان داشت، اما با به قدرت رسیدن هیتلر و بلند شدن صدای برتریِ نژادی و تقویتِ ناسیونالیسم آلمانی، با توجه به اهمیت ایران برای نظام سیاسی آلمان، ارتباطهای رضاشاه با این کشور در ابعاد گسترهای افزایش یافت.
ریشه اصلیِ پیروی رضاشاه از ایدئولوژی نازیسم، شباهتها و آرمانهایی بود که او میان ایران و آلمان میدید و در این اندیشه بود که بتواند با اتحاد و پیروی از الگوی نازیسم، قدرت خود را نهفقط در داخل ایران، بلکه فراتر از مرزهای سرزمینی گسترش دهد. در این نوشتار کوتاه، با تمرکز بر شباهتهای دیکتاتورهای ایران و آلمان، دلایل پیروی رضاشاه از ایدئولوژی نازیسم بررسی شده است.
نازیسم و باستانگرایی؛ ایدئولوژیهایی در خدمت دیکتاتورها
هدف رضاشاه از گسترش مناسبات خود با آلمان، اخذ مساعدت اقتصادی و سیاسی این کشور برای تغییر اوضاع اقتصادی و مدرنیزاسیون کشور بود. این موضوع فرصت مناسبی برای این کشور فراهم کرد تا بخش مهمی از فعالیتهای اقتصادی و صنعتی ایران را به خود اختصاص دهند.1 البته باید به این نکته توجه کرد که روابط آلمان و ایران و حضور این کشور در ایران این دوره، بدون موافقت نسبی انگلستان و شوروی ممکن نبود.2 باری، برای گسترش این روابط، بسیاری از آلمانیها به ایران کوچ کردند که پاتوق برخی از آنها باشگاه آلمانها به نام «داس دویچس هاوس» در تهران بود و به دلیل فعالیتهای آنها، آلمان توانست سهم بسزایی در صنعتی کردن ایران داشته باشد.3 از نظر ایران، آلمان یکی از کشورهای پیشرفته در زمینه علم و فناوری بود و میتوانست با استفاده از سرمایه، مشاوران فنی، واحدهای صنعتی و ماشینآلات خود به ایران کمک کند. از سوی دیگر، نیاز آلمان به مواد خام باعث گسترش روابط دو کشور شده بود. حکومت رضاشاه بهطورکلی در امر توسعه و نوسازی، تحت تأثیر الگوی توسعه آلمان قرار داشته است و این الگو را معیار مناسبی برای رسیدن به رفاه اقتصادی، امنیت و ثبات سیاسی و کسب وجه بینالمللی میدانست؛ بهویژه که تأکید مصلحان آلمانی بر ایدئولوژی برای افزودن بر سرعت توسعه و پیشرفت، چیزی بود که بسیار خوشایند رضاشاه قرار گرفته بود.4
ملاقات حسن اسفندیاری با آدولف هیتلر صدراعظم آلمان
شماره آرشیو: 3106-1ع
بر همین اساس، ناسیونالیستهای ایرانی، که مصرانه خواستار توسعه اقتصادی کشور بودند، و نیز رضاشاه و مشاوران وی نخست تلاش کردند بهمنظور کاستن از فشار اقتصادی و سیاسی، بهزعم خود از دولتی که خطر کمتری برای منافع ایران داشته باشد و یا به لحاظ جغرافیایی با ایران فاصله بسیاری داشته باشد بهرهمند شوند. در این میان آلمانیها با توجه به محدودیتهای سیاسی و اقتصادی کشورشان پس از جنگ جهانی اول و نیز زمینههای همکاری و همدلی نزدیک ایام جنگ با دولتهای منطقه خاورمیانه، بیش از کشورهای دیگر در این زمینه از خود آمادگی نشان دادند. سالهای 1305 ـ 1309 را میتوان دوران رشد و گسترش روابط ایران و آلمان در جمهوری وایمار دانست.5
رضاشاه در دهه ۱۳۱۰ش به رژیم نازی علاقه نشان داد و بدان نزدیک شد. دیپلماتهای نازی مشوق نژاد آریایی و حامیِ آن بودند.6 از سوی دیگر، در این کشور، با تمرکز بر ایده احیای عظمت آلمان، بر آریاییگرایی و نژاد ناب و خالص آلمانی بسیار تأکید میشد؛ چیزی که رضاشاه آن را بسیار شبیه ایران و ایدئولوژی باستانگرایی یافته بود. او نیز با طرح شعار احیای عظمت شاهان باستانی در ایران، بر آن بود که موتور مدرنیزاسیون را با استفاده از ایدئولوژی باستانگرا به حرکت درآورد.
ناسیونالیسم پهلوی بیشتر به سمت نوعی میهنپرستی شخصیشده در نوسان بود؛ زیرا بهجای آنکه بر گرایشهای آزادیخواهانه و قانونگرایانه در قالب یک سرزمین معین تأکید کند مبتنی بر وفاداری شخصی، سنتی، فرهنگی و معطوف به نژاد بود
نظریهپردازان عصر پهلوی دو منطق استراتژیک را برای درمان ناسیونالیستی ایرانِ بیمار در پش گرفتند: «نخست به بازنمایی روایتی از هویت پرداختند که تا حدودی تحت تأثیر تحقیقات شرقشناسانه اروپاییان بود و بهصورت کاذبی بر اصالت تأکید مینمود؛ دوم اینکه بر قدرتیابی فرهنگ و میراث ایرانی از طریق پاسداشت گذشته و پشتیبانی و حمایت از آن تأکید میکرد».7 در حقیقت ناسیونالیسم پهلوی بیشتر به سمت نوعی میهنپرستی شخصیشده در نوسان بود؛ زیرا بهجای آنکه بر گرایشهای آزادیخواهانه و قانونگرایانه در قالب یک سرزمین معین تأکید کند مبتنی بر وفاداری شخصی، سنتی، فرهنگی و معطوف به نژاد بود. موج میهنپرستی در کشورهایی مانند عثمانی و ایران با گسترش و رشد نوعی ناسیونالیسم ارگانیک یا قومی (تورانیسم و آریاییگری) همراه شد که خواهان ایجاد هویت مشترک و تحقق روحیهای بنیادی از جمعگرایی بود، نه آنکه به دنبال شکلی از حکومت باشد که حقوق شهروندان را تضمین کند؛8 دقیقا مشابه همان چیزی که در آلمان پس از بهقدرت رسیدن هیتلر رخ داد و قدرت به سمت شخصی شدن هرچه بیشتر و ایجاد کیش شخصیت حول شخصیت هیتلر تمایل پیدا کرد. بهطورکلی، دیکتاتورها در این زمینه شباهت زیادی به یکدیگر دارند و با به خدمت گرفتن ایدئولوژیها به دنبال افزایش قدرت شخصی خود هستند.
سازمانهایِ فرهنگی و ارتش؛ نهادها در خدمت دیکتاتورها
جوامع توتالیتر برای القای ارزشهای معین از طریق نظام آموزشی، به نهادسازی روی میآورند؛ بهگونهای که در آلمان نازی، به کودکان یاد داده میشد که در درجه نخست باید نسبت به دولت، آنگونه که پیشوا یعنی آدولف هیتلر تجسمیافته است، وفادار باشند. تمام کتابهای درسی باید با ایدئولوژی نازی هماهنگ باشند.9 در ایران دوران رضاشاه نیز بهراحتی چنین چیزی هویدا بود. در کتاب درسی تاریخ برای سال پنجم و ششم ابتدایی، تحت عنوان تاریخ ایران برای تدریس در سال پنجم و ششم ابتدایی، که مؤلف آن رشید یاسمی است، نیز در ستایش و عظمت ایران باستان و شخص کوروش مطالب بسیاری نوشته شده بود.10 در این کتابها، اینگونه به کودکان القا میشد که ایران باستان به دلیل اقدامات شخص پادشاه از عظمت و تمدن برخوردار شد. برای القای این موضوع، مطالب بسیاری درباره نقش پادشاه در پیشرفت کشور در آنها نوشته شده بود. در این کتابها، اقدامات رضاشاه و اصلاحات او بهگونهای معرفی شده بود تا در ذهن کودک این تصویر نقش ببندد که رضاشاه نیز همانند پادشاهان دوره باستان در مسیر برقراری امنیت کشور گام برداشته و بنابراین شایسته احترام و دوست داشتن است و هدف وی از کسب قدرت، خدمت به وطن بوده است.
رضاشاه همراه جمعی از فرماندهان ارتش و مهندسان آلمانی
شماره آرشیو: 6216-3ع
با توجه به اهمیت حوزه فرهنگ، یکی از مصادیق مهم و بارز رژیم پهلوی برای مدرنیزاسیون و ترویج شاهدوستی، تأسیس نهادهایِ فرهنگی ِمدرن، و برای نمونه تأسیس سازمان «پرورشِ افکار» بود. مهمترین سیاستهای این سازمان، آموزش تجدد و مدرنیسم همراه با ترویج روحیه مـیهنپرستی، شاهدوستی و وفـاداری بـه شاه و تبیین پیشرفتهایِ اقتصادی کشور در قالب راهبرد کلان برنامه نوسازی رضاشاه بود.11 بهعبارتدیگر، این سازمان موظف بود افکار عمومی را نسبت به اصـلاحات و سیاستهای فرهنگی و اجتماعی حکومت رضاشاه توجیه کند تا در نظر مردم مقبول واقع شوند. از دیگر برنامههای مهم این سازمان، ترویج باستانگرایی و آریاگرایی مطلوب سلطنت پهلوی بود.
بهجز نهادهای فرهنگی و مهمتر از آن، ارتش قدرتمند نازیها بود که شوق و حیرت رضاشاه را برمیانگیخت. میلیتاریسم هیتلر و کیفیت و تنوع محصولات نظامی آلمان، رضاشاه را متوجه این واقعیت کرد که آلمان، بهترین منبع تأمین نیازهای نظامی و تسلیحاتی او میتواند باشد؛ درنتیجه مهمترین قرارداد نظامی بین ایران و آلمان، قرارداد تأسیس کارخانه تولید تفنگهای خودکار در تهران و تأسیس یک کارخانه هواپیماسازی به نام «شهباز» بود که این کارخانه پس از احداث، با کمک نیروهای آلمانی خود هر دو ماه یک هواپیمای کوچک نظامی تولید میکرد.12 در حقیقت، رضاشاه که مهمترین «خدمت خود»! را تأسیس ارتش نوین در ایران میدانست، با دیدن پیشرفتهای نظامی آلمان، خود را در جایگاه پیشوای ایرانیان مدنظر میآورد. البته نتیجه جنگ جهانی و سقوط رضاشاه از قدرت، هزینه پنداشته غلطی بود که رضاشاه درباره نزدیکی به آلمان و ایدئولوژی نازیسم پرداخت کرد.
فرجامِ سخن
رضاشاه بهعنوان یک شخصیت نظامی، نظم و انضباط شدید، کیفیت محصولات صنعتی و تأکید بر احیای گذشته باعظمت در آلمان را میستود. ازآنجاکه او بر عدمِ توسعه ایران در برابر کشورهای اروپایی و آمریکایی واقف بود، درصدد نزدیکی به ایدئولوژی نازیسم برآمد. او با تأکید بر ایدئولوژی باستانی ایرانی، بر اهمیت شاه در فرایند توسعه از بالا تأکید میکرد و این مسئله با حذف گروههای اجتماعی از عرصه عمومی، که توسط او دنبال میشد، بسیار همخوان بود. بهعلاوه رضاشاه با الگو گرفتن از ایدئولوژی نازیسم، به تأسیس نهادهای فرهنگی مروّجِ ایدئولوژی باستانگرا دست زد تا بتواند بدون مانع و مخالفت جدی به هدفِ خود، که تبدیل خود به یک پیشوایِ محبوب در نظر مردم بود، دست یابد. دنبالهروی او از ایدئولوژی آلمانی، اگرچه به سقوط سیاسی رضاشاه از قدرت انجامید، بار دیگر بر این ایده صحت گذاشت که دیکتاتورها در همه جوامع شباهتها و اشتراکهای بسیاری دارند که درنهایت به سرنگونی آنها منجر میشود.
پی نوشت:
1. فاطمه پیرا، روابط سیاسی ـ اقتصادی ایران و آلمان بین دو جنگ جهانی، تهران، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، 1379، ص 265.
2. الیور بست، تاریخ روابط ایران و آلمان، ترجمه پیمان متین، تهران، امیرکبیر، 1384، ص 28.
3. رضا ضیا ابراهیمی، پیدایش ناسیونالیسم ایرانی نژاد و سیاست بیجاسازی، تهران، نشر مرکز، 1396، ص 234.
4. حسین رفیع و دیگران، «بررسی روابط ایران و آلمان از آغاز دوره پهلوی تا پایان جنگ جهانی دوم (1324-1304هش)»، فصلنامه مطالعات تاریخی، ش 63 (زمستان 1397)، ص 134.
5. ویپرت بلوشر، سفرنامه بلوشر، ترجمه کیکاوس جهانداری، تهران، خوارزمی، 1369، ص 198.
6. مایکل آکسورتی، امپراتوری اندیشه، ترجمه شهربانو صارمی، تهران، ققنوس، 1394، ص 277.
7.Firoozeh Kashani- Sabet, “ Culture of Iranianness: The Evolving Polemic of Iranian Nationalism” in: Iran and the Surrounding World, Nikkie R, Keddie and Rudi Matthee(eds), London and Seattle: University of Washington Press, 2002, p.173.
8. جان فوران، مقاومت شکننده، ترجمه احمد تدین، تهران، رسا، 1388، ص 633.
9. مایکل راش، جامعه و سیاست: مقدمهای بر جامعهشناسی سیاسی، ترجمه منوچهر صبوری، تهران، سمت، 1377، صص 102-103.
10. غلامرضا رشید یاسمی، تاریخ ایران برای تدریس در سال پنجم و ششم ابتدایی، تهران، وزارت معارف، چ پنجم، 1309، ص 91.
11. جان فوران، همان، ص 131.
12. ژرژ لنچافسکی، غرب و شوروی در ایران، ترجمه حورا یاوری، تهران، ابنسینا، 1352، ص 191.