زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی، علاوه بر برخورداری از اندیشه و پیشینه مبارزاتی، از نمادهای تبلیغ موفق و مؤثر دینی بهشمار میرفت و خود نیز علاقهمند بود که پیش از هر چیز، اینگونه باشد. در گفتوشنود پیآمده، حسن عابدینزاده از مراودان آن بزرگ، برخی خاطرات خویش را دراینباره بازگفته است
پایگاه اطلاعرسانیپژوهشکدهتاریخ معاصر؛ طبعا نخستین پرسش ما از شما، این است که چگونه با زندهیاد علامه شیخ محمدتقی بهلول گنابادی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. خاطرم هست کودک که بودم، مادربزرگم از ایشان حرف میزد و میگفت: مرحوم آقای بهلول، در طفولیتِ ما میآمد و در جلسات مذهبی خانمها، سخنرانی میکرد و با خانواده ما هم رفتوآمد داشت. بعد ما به تهران آمدیم و دیگر از ایشان خبر نداشتیم، تا گمانم سال 1354 بود که خبر دادند ایشان از افغانستان برگشته و در منزل خواهرزادهاش اقامت دارد. من سریع با موتورم، خودم را به آنجا رساندم و پیرمردی را دیدم که از من پرسید: «اهل کدام طایفهای؟»، گفتم: عظیمیها. تا شنید، گفت: «آی! من هم بهلول از طایفه عظیمیها هستم». پرسید: «حالا کجا هستی؟»، گفتم: در شهر ری زندگی میکنم و آمدهام که شما را با خود ببرم، میآیید؟ گفت: «بله که میآیم» و بدون ذرهای تکلف، پشت موتورم نشست و با من آمد. تابستان و خانه من مشرف به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) بود. روی پشت بام نشستیم و ایشان از سالهای بسیار دور و از زمانی که مادرش را به عراق برده بود، گفت. نقل میکرد: «در آنجا متوجه شد که اوضاع ایران چقدر بد است و از آیتالله اصفهانی پرسید که تکلیفش چیست و چه باید بکند؟ آیتالله اصفهانی گفته بودند: اگر کسی علیه رضاشاه مبارزه کرد و کشته شد، شهید محسوب میشود...». میگفت: «برگشتم و زنم را طلاق دادم و عدهاش که به سر آمد، او را شوهر دادم و مبارزه را شروع کردم، تا وقتی که قضیه مسجد گوهرشاد پیش آمد و همراه با عدهای فرار کردم و به خانهای پناه بردم. بعد از چند روز، از آنجا به مرز افغانستان رفتم. در آنجا در باغی خوابم برد و وقتی فهمیدند شیعه هستم، میخواستند مرا بکشند!...». بههرحال در افغانستان، ایشان را دستگیر میکنند و به زندان میبرند. در زندان چندبار سعی میکنند او را بکشند، که موفق نمیشوند. بعد از مدتی او را به تبعید میفرستند. در تبعید زن میگیرد، ولی همسرش در هنگام زایمان، همراه با طفلش میمیرد. میگفت: «در تبعید از چند بچه کور مادرزاد نگهداری میکردم». این را هم بگویم که پیش از دیدار با آقای بهلول، یک روز از رادیوی مصر صدایش را شنیدم و فهمیدم که افغانستانیها رهایش کردهاند و او به مصر رفته است.
پس از حضور در شهر ری، در منزل شما اقامت کردند؟
بله؛ مدتی در خانه ما بودند و هر کسی هم که میخواست ایشان را زیارت کند، به خانه ما میآمد. ایشان هر جا هم که میرفت، آخرش به خانه ما برمیگشت. زندگی من تعریفی نداشت و در هتل هیلتون کارگری میکردم. یک شب به ایشان گفتم: من بسیار مقیّد به حلال و حرام هستم، آیا کار کردن من در آن هتل اشکال ندارد؟ گفت: «نه، به کارت ادامه بده».
از دوره اقامت علامه بهلول در منزل خود، چه خاطراتی دارید؟
یک شب، نیمههای شب بود که داشتم از سر کار برمیگشتم. در میدان راهآهن، بنده خدایی معطل وسیله بود. او را سوار ترک موتورم کردم و راه افتادم. سر چهارراه، یک سگ جلوی موتور پرید و من برای اینکه به او نزنم، به سمت پیادهرو کشیدم. نگران بودم که بنده خدایی که ترک موتور من بود، طوری نشده باشد. موتورم شکسته بود و معطل مانده بودم. بالاخره موتور را بار یک وانت کردم و به خانه رسیدم. تمام تنم سیاه و کبود شده بود و از شدت درد، طاقتم را از دست داده بودم. مرحوم بهلول روی تنم دست کشید و پس از آن، اثری از کبودی و درد باقی نماند! این کرامتی بود که به چشم خودم دیدم. بعد به من گفت: «زن خوبی داری، قدرش را بدان، غصه هم نخور، تو صاحب بهترین زندگی و امکانات خواهی شد...». چندی بعد به مشهد برگشتم و زندگیام رونق خوبی پیدا کرد. در سالهای پایانی عمر مرحوم بهلول، ایشان را به مشهد آوردم و گفتم: همانطور که گفتید، الحمدلله زندگی مرفهی دارم و همه اینها از برکت دعای شماست.
به نظر شما، از چه روی پس از بازگشت علامه بهلول به ایران، حاکمیت و ساواک چندان متعرض ایشان نشدند؟ و تنها چند هفته در کمیته مشترک ضد خرابکاری، ایشان را زندانی کردند؟
ظاهرا خود شاه دستور داده بود که کاری به ایشان نداشته باشند؛ چون در آن سن و سال، دیگر کاری از دستش برنمیآمد! البته معمولا تحت نظر بود و مأموران گزارش میدادند که در منابر چه میگوید. ساواک سعی داشت که تطمیع مالیاش هم بکند، که در این مورد اشتباه میکرد؛ چون او به دنیا وابستگی نداشت.
هنگام اقامت علامه بهلول در منزل شما، بیشتر چه کسانی به دیدار ایشان میآمدند؟
از همه اقشار میآمدند، مخصوصا کشاورزان، کارگران و کسانی که در گناباد بودند. علما و روحانیان هم میگفتند: ایشان را بیاورید که ببینیم. از جمله این افراد آقای راشد یزدی بودند. آدمهای نیازمند هم زیاد به ایشان مراجعه میکردند، اما ایشان برای خودش دکان و دستکی باز نکرده بود و ادعایی نداشت. البته بعضیها از بابت تقرب به ایشان، در پی سوء استفاده از محبوبیتش بودند. مرحوم بهلول با همه فرق داشت و واقعا از دنیا چیزی نمیخواست. یکبار دیدم عصبانی شده و دارد خودش را میزند! پرسیدم: چه شده؟ گفت: «من از دست اینها چه کار کنم؟ میخواهند خانهای را به اسم من کنند، من خانه میخواهم چه کار؟». مردم همیشه پولهای زیادی را به ایشان میدادند، اما حتی یک ریالش را هم برای خود نگه نمیداشت! هیچوقت با خودش پول نداشت. به خانوادههای زیادی کمک میکرد. گاهی کمکهای ایشان را خودِ من میبردم و میرساندم.
منبرهای علامه بهلول چه ویژگیهایی داشتند؟
در منبر تاریخ اسلام میگفت، که برای مردم خیلی جذاب بود. روضه امام حسین(ع) و حضرت علیاکبر(ع) را هم، زیاد و با سوز میخواند. ذکر مصائب اهل بیت(ع) را بسیار دلنشین انجام میداد و اساسا برخی برای شنیدن آن، در مجالسش شرکت میکردند.
راز محبوبیت علامه بهلول نزد جوانان چه بود؛ با آنکه او با آنان، اختلاف سنی فراوانی داشت؟
علت محبوبیتش، منش و رفتار خداییاش بود. همه دوستش داشتند، از بس که متواضع، صادق و بیتکلف بود. در زمان جنگ تحمیلی، به جبهه میرفت و از این سنگر به آن سنگر، به جوانها آب و آذوقه میرساند، به آنها دلداری میداد و با آنها صحبت و شوخی میکرد. جوانها به دلیل همین روحیه همدلی، بسیار دوستش داشتند.
ایشان معمولا چه شهرهایی را برای تبلیغ و منبر انتخاب میکرد و علت آن چه بود؟
بیشتر دوست داشت که به جاهای محروم برود. هر جا هم که میرفت، اگر وارد منزلی میشد که طفل شیرخوار داشتند، به مادرش میگفت: شما برو استراحت کن، من بچه را نگه میدارم. بیتابترین بچهها هم، در آغوش او آرام میگرفتند! به بچههای کوچک خیلی علاقه داشت و آنها را وسیله نزول رحمت الهی میدانست. هیچ وقت بیشتر از ده روز در جایی نمیماند و همیشه در حرکت بود! تقیّدی هم نداشت که با چه وسیلهای مسافرت کند. با هر چه وسیلهای که به او میرسید، میرفت. غذایش هم، معمولا نان و ماست بود. علاوه بر قرآن، نهجالبلاغه را هم از حفظ بود و زیارت عاشورا را میتوانست از آخر به اول بخواند! این تسلطِ قوی به یک متن را میرساند. حدود دویستهزار بیت شعر را هم، از حفظ داشت. جالب اینجا بود که درباره طبابت هم، خیلی چیزها میدانست و سفارشهایش برای خوردن یا نخوردن بعضی از چیزها، کاملا مفید و شفابخش بودند. در طول زندگی، خیلیها را از مرگ نجات داده بود.
علت روزهداری دائمی ایشان چه بود؟
میگفت: «من که غذا نمیخورم، پس چرا روزه نگیرم؟». موقعی که نان میخریدیم، بخشهایی را که استفاده نمیکردیم، میخورد و میگفت: «نباید نعمت خدا را دور ریخت!». میگفت: «اگر حسابی گرسنه بشوی، نان خالی هم برایت حکم نان و کباب را پیدا میکند!». ذرهای اسراف نداشت. گاهی پیش میآمد که تا 24 ساعت لب به غذا نمیزد! راز سلامتی او، کمخوری بود. لب به چربی و گوشت و امثال اینها نمیزد! با اسراف و تجملات دشمن بود. بر سر سفرههای رنگین نمینشست و اگر ناچار میشد بنشیند، حتما یک حرفی به صاحب سفره میزد! دندان نداشت و میگفت: «من که نمیخواهم چیزی بخورم، دندان میخواهم چه کار؟». آب زیاد میخورد و همین، یکی از عوامل سلامتیاش بود.
بر حسب شواهد، ایشان شناگر و خطاط ماهری هم بودهاند؟
بله؛ میگفت: از نجف تا کربلا روی آب خوابیده، طوری که انگار در تخت خوابیده است! همانطور که گفتید، شناگر بسیار ماهری بود. در خطاطی هم ید طولایی داشت و زیاد کتابت میکرد.
آخرین دیدار شما با علامه بهلول، در چه مقطعی انجام شد؟
قبل از اینکه به منطقه زلزلهزده بم برود، در خانه ما بود. در سالهای آخر، به سختی زندگی میکرد. گاهی هم دچار فراموشی میشد! یک روز هم زنگ زدند و گفتند که در بیمارستان فوت کرده! بعد از آن همه مجالست و مؤانست، معلوم است که حال من چگونه بود! همیشه میگفت: «من از دعای جدّه تو بهلول شدم!». ایشان وصیتی نوشته و به من داده بود که متأسفانه آن را گم کردم. موقعی که فوت کرد، از گناباد و شهرهای دیگر آمدند، که جنازه او را به شهر خودشان ببرند. بالاخره مقام معظم رهبری فرمودند: «جنازه را به زادگاه خودش ببرید». جنازه را در بهشت زهرا غسل دادند و کفن کردند. بعد آن را به مسجد گوهرشاد آوردند و تشییع بسیار باشکوهی برگزار شد. بعد هم جنازه را به گناباد بردند و در آنجا هم تشییع مفصلی صورت گرفت. عجیب آنکه بهلول در همان جایی دفن شد که متلعق به جده ماست که میگفت: همیشه در حقش دعای خیر میکرد.
و سخن آخر؟
من تا به حال چندین بار خوابش را دیدهام که جوان، سرحال و خوشحال بود. آخرینبار در کربلا خوابش را دیدم. انسان بینظیری بود. خدا رحمتش کند.