شهید آیت‌الله سید مصطفی خمینی در مقطع دستگیری ِ پس از تبعید امام خمینی تا ملحق شدن به ایشان در تبعیدگاه ترکیه، در بند 11 زندان قزل‌ قلعه با مرحوم داریوش فروهر مصاحب و مأنوس بود. آقای فروهر در آبان ماه سال 59 و در سالگرد شهادت فرزند امام به نقل برخی خاطرات خویش از آن برهه پرداخت که بخشهایی از آن در پی می‌آید»...
یاد روزهای زندان
داریوش فروهر
 
درآمد:
شهید آیت‌الله سید مصطفی خمینی در مقطع دستگیری ِ پس از تبعید امام خمینی تا ملحق شدن به ایشان در تبعیدگاه ترکیه، در بند 11 زندان قزل‌ قلعه با مرحوم داریوش فروهر مصاحب و مأنوس بود. آقای فروهر در آبان ماه سال 59 و در سالگرد شهادت فرزند امام به نقل برخی خاطرات خویش از آن برهه پرداخت که بخشهایی از آن در پی می‌آید»
 
***
 
 
روز 13 آبان سال 1343، رادیوی زندان خبر تبعید حضرت آیت‌الله خمینی را پخش کرد. در آن موقع زندان تا اندازه‌ای خلوت بود و من با دو تن دیگر در بند 11 انفرادی زندان قزل‌قلعه به سر می‌بردیم. پاسی از شب گذشته بود که در دالان زندانهای انفرادی باز شد و یک روحانی بلند بالا و خوش‌سیما را به بند آمد آوردند وسلول ایشان را تعیین کردند. من و یک زندانی دیگر، پرویز حکمت‌جو از وابستگان حزب توده، از مدتها قبل در زندان به سر می‌بردیم و در آن بند، زندانی دیگری نبود. در اتاقهای انفرادیمان باز بود. بعد از بیرون رفتن مأمورین، هر زندانی به طور طبیعی کوشش می‌کرد که زندانی تازه‌وارد را بشناسد. با پرس‌وجوهایی که کردیم، سربازهای نگهبان گفتند که او را از قم آورده‌اند و با حضرت آیت‌الله خمینی نسبتی دارد. در فرصت مناسبی، در سلول ایشان را باز کردم و سلام و احوالپرسی کردم و فهمیدم که فرزند امام خمینی است.
 
***
شهید حاج آقا مصطفی(ره) شخصیت برجسته‌ای داشت. آن شب، ایشان را برای شام به سلولم دعوت کردم و از آن به بعد تا مدتی که زندان بودم، با هم نشست و برخاست داشتیم و همغذا بودیم. فقط زمانی که در سلول بودیم، از هم جدا نگه داشته می‌شدیم و نگهبانها چندان سختگیری نمی‌کردند. خانواده من که در تهران بودند، به من بیشتر سر می‌زدند، ولی به خانواده ایشان اجازه ملاقات نمی‌دادند و فقط گاهی چیزهایی برایشان می‌آوردند. به این ترتیب بود که من با ایشان در زندان قزل ‌قلعه آشنا شدم. درست یادم نیست چقدر طول کشید، شاید بیش از یکی دو ماه بود. سرهنگ مولوی که رئیس ساواک تهران بود، چند باری به دیدن ایشان آمد و پیشنهاداتی داد که هیچ یک پذیرفته نشد، غیر از پیشنهاد رفتن از ایران و پیوستن به حضرت امام که آن موقع در ترکیه بودند. یادم هست، یک‌بار غروب بود که به ایشان گفتند اسباب و اثاثیه‌شان را جمع کنند.
 
***
شهید حاج آقا مصطفی(ره) با همه برخوردی بسیار جذاب داشتند. با اعتماد به نفسی که ناشی از توکل بی‌چون و چرای ایشان به خداوند بود، هرگز در هنگام شنیدن خبرهای ناگوار بیرون، نشانه‌ای از نگرانی در ایشان ندیدم. با هر زندانی، صرف‌نظر از اعتقادی که داشت برخوردی بسیار صمیمانه داشتند. بیشتر اوقاتشان را به خواندن قرآن که دست کم در آن موقع، آسان در اختیارمان می‌گذاشتند، می‌گذراندند. یادم هست ایشان پاکتهای میوه را جمع می‌کردند و از مدادی که من به زحمت به دست آورده بودم، استفاده می‌کردند و روی کاغذهای پاکتی که آنها را از وسط می‌بریدند، یادداشتهایی می‌نوشتند. من پیرامون این یادداشتها سؤالاتی را مطرح و پاسخهایی را دریافت می‌کردم که روشن‌بینی ایشان را بیش از پیش نشان می‌داد و اثبات می‌کرد که ایشان، اسلام را دین زمان می‌دانند و اعتقاد دارند که باید متناسب با زمان، آموزه‌های لازم را به افراد داد.
 
***
موقعی که ایشان را دیدم 15 خرداد را پشت سر گذاشته بودیم. این تاریخ نقطه عطفی در پیکارهای رهایی‌بخش ملت ایران بود. فشار در زندان به اندازه زندانهای سالهای قبل و یا زندانهای بعدی، نبود و به صورت ظاهر هم که شده به زندانها سرکشی می‌کردند و رفتار نگهبانها و گردانندگان زندان،‌ مؤدبانه بود. ماهی یک بار هم افسرانی از دادرسی ارتش، اداره دوم ستاد ارتش و ساواک می‌آمدند و از زندان بازدید می‌کردند. من خودم عادت داشتم که در این گونه مواقع به سلولم بروم و با آنها برخوردی نداشته باشم، ولی برخورد حاج آقا مصطفی برایم خیلی جالب بود. ایشان همیشه طوری در سلول می‌نشست که نیمرخش رو به سلول بود و با صدای بلند قرآن می‌خواند. من در سلولم بودم و در تمام مدتی که این عده از آن قسمت بازدید می‌کردند، صدای تلاوت قرآن ایشان را می‌شنیدم. بعد که از ایشان پرسیدم، «چه شد؟» گفتند، «اصلاً سرم را بلند نکردم که ببینم چه کسانی هستند. در سلولم باز بود و آنها با درنگی کوتاهی از جلوی آن رد شدند.» روی هم رفته شخصیتی بسیار برجسته با سعه صدری بالا داشت و انسان فوق‌العاده شایسته‌ای بود.
 
***
یک شب از درد کلیه رنج می‌بردم. کلیه‌ام سنگ داشت و عادت نداشتم در زندان از کسی درخواستی بکنم. گردانندگان زندان هم پزشک نمی‌آوردند. یادم می‌آید ایشان تمام شب را همراه با پرویز حکمت‌جو، در کنار من گذراندند. حتی یادم هست که دست ایشان را که درشت بود و پوست سفیدی داشت، برای این‌که ناله نکنم،‌ از شدت درد فشار داده بودم، به‌طوری که صبح آثار کبودی روی دستشان مانده بود.
 
***
هنگامی که ایشان به ترکیه،‌ نزد پدر بزرگوارشان و سپس از آنجا به عراق رفتند، جسته و گریخته و از طرق گوناگون، با ایشان تماسهایی داشتم. یادم هست که ایشان بارها از امام خمینی نه به عنوان یک پدر که به عنوان مرجع و رهبر یاد می‌کردند. هنگامی که خبر درگذشت ایشان در شهر پیچید، نمی‌توانستم باور کنم تا دوستی از آنجا تلفن کرد و خبر ناگوار را تأیید کرد. آن شب قرار بود من در مجلسی به مناسبت زادروز حضرت رضا، سخنرانی داشته باشم. یادم هست که مجلس جشن تبدیل به مجلس عزا شد و با آن که آن خانه و محله و خیابان، تحت نظر پلیس بود، در آغاز سخنرانیم، این درگذشت ناگوار را تسلیت گفتم و همان موقع اشاره کردم اندوهم بیشتر از آن جهت است که با شخصیت برجسته ایشان در زندان آشنا شده و استواری این شخصیت را شناخته بودم.
 
***
من از سال 41 همراه با گروهی از مبارزان ملی، به نقش امام خمینی در پیکارهای آینده ملت ایران اعتقاد پیدا کردم و این اعتقادم در پانزده خرداد تقویت شد و با بسیاری از هم‌اندیشان آن روزهایم اختلاف‌نظر پیدا کردم. باید بگویم که همزندان و همزنجیر شدن با حاج ‌آقا مصطفی در این تغییر نگرش و شناخت بیشتر امام خمینی، نقش بسیار داشت. ایشان چه در مواردی که من و زندانیان دیگر پرسشی داشتیم و چه در فرصتهای مناسب دیگر، از شیوه زندگی،‌ شخصیت و اندیشه پدر بزرگوارشان صحبت می‌کردند و همین مسئله باعث شد که در طول سالهای فترت، همواره جزو کسانی باشم که برای رهایی از تنگناهای استبداد، زیر سلطه استعمار، چشم امید به این رهبر دوخته بودند.
https://iichs.ir/vdcebf8nijh8o.9bj.html
iichs.ir/vdcebf8nijh8o.9bj.html
نام شما
آدرس ايميل شما