علی ابوالحسنی: گاندی همان دانشجوی فرنگرفتهای که روزگاری بهشت موعود را در تقلید از خُلق و خوی اشرافزادگانِ لندن میجُست، رفته رفته در گذر پرشتاب عمر، و مزمزه تجربیات تلخ و شیرین آن، اندیشه و آرمانی کاملا مغایر با خوابِ نوشینِ صبحِ شباب یافت.
یکی از جریانسازهای تاریخنگاری در دوره معاصر مرحوم علی ابوالحسنی (منذر) است که با نقد تاریخنگاری رایج درباره دوره معاصر ایران، جریان نوینی را در حوزه تاریخنگاری این دوره پدید آورد. از ویژگیهای تاریخنگاری ایشان توجه به چهار رکن سلطنت، روحانیت، روشنفکری و استعمار است. از نظر ایشان، کنش و واکنش این چهار عامل، وقایع دویستساله اخیر ایران را رقم زده است. یکی از این عوامل استعمار است که با هدف به تاراج بردن معادن و منابع و بهرهکشی از ملت ایران وارد بوم تاریخ این سرزمین شده و کوشیده است نقش خود را بر آن زند. این تاریخپژوه تنها به روایت وقایع تاریخی اکتفا نکرده و با نگاه عبرتپژوهانه به تاریخ، شیوههای رهایی از این هجمه را به فراخور بحث، در لابهلای آثار خود بیان کرده است. کتاب «راه رهایی از استعمار» حاصل کوشش و غور محمدصادق ابوالحسنی در آثار برجای مانده از حجتالاسلام علی ابوالحسنی است که در آن، 26 راهکاری که از نظر این تاریخپژوه و مورخ با استفاده از آنها میتوان از استعمارزدگی رهایی یافت گرد آمده است. در بخش نخست از این نوشتار یکی از این راهکارها با عنوان «غربشناسی و پرهیز از غربزدگی» بهاختصار شرح داده شده است.
غربشناسی و پرهیز از غرب زدگی1
ضرورت آشنایی با مبانى فرهنگ و تمدّن غرب، و اصول موضوعه فکرى و سیاسى آن؛ پرهیز از برخورد انفعالى در برابر امواج فکرى و سیاسى جدید؛ تأمل و دقّت در «ماهیّت»، «مبدأ» و «مآلِ» فرمولهاى سیاسى ـ اجتماعى ـ اقتصادى ـ فرهنگى و هنرى وارداتى از شرق و غربِ جهان و نیز لزوم در نظرگرفتن درجه امکان یا امتناع انطباق آنها با موازین شرعى و سازگارىشان با فطرت و طبیعت خاص ملّى و دینى مردم این دیار؛ و پرهیز از قبول دربست و کورکورانه نسخه درمانهاى وارداتى، از شرایط مهمی است که راه رهایی از استعمار را هموار میسازد.
متأسفانه مشکله بزرگ عصر ما، بهویژه بخشى از مردم و مدیران جامعه، آفت «خودباختگی» و «غربزدگی» است. این مشکل، در عصرِ «غربْگرفتگى»، سخت گریبانگیر من و ماست: یک روز مفتون سوسیالیسمایم، دیگر روز شیفته لیبرالیسم، سومْ روز افسونشده پلورالیسم، و چهارم روز دنبالهروىِ ایسم و ایستى دیگر... (و تازه در این زمینه، روزآمد نیز حرکت نمىکنیم و به قول استاد فردید: صدر تاریخ [جدید] ما، ذیل تاریخ غرب است)! هرگاه هم مشکلى پیش آمد، راه دیگر و در واقع، چاه دیگر...! شیفته شعارهاى مُدِ روزیم و به جاى آنکه با پاى خود راه رویم، با بال دیگران مىپریم، و لاجرم، به جاى رسیدن به ستیغ کوه، در بُن درّه سقوط مىکنیم... . در همین زمینه، و به متابعت از همین رسم و راه، پیش از درک «سنّت» (آن هم «درک متعالى» از آن)، به «نقد» و در واقع، «طرد و گذشت» از سنت مىپردازیم و در نتیجه، «اسلام جاویدان» ــ به عوض آنکه «چراغ راه»مان باشد ــ ناگزیر هر روز به رنگى درمىآید که «زمانبازى» یا بهتر بگویم: «زمانزدگىِ» ما اقتضا مىکند!
هرچند استعمارگران، در عرصههای گوناگون سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و امثال آن در پی نفوذ و استثمار هستند، اما «استعمار فرهنگی» از همه خطرناکتر است. اصولا سنگ بنای استعمار سیاسی ـ اقتصادی، استعمار فکری ـ فرهنگی است؛ زیرا همه وابستگیهای استعماری از آن ریشه میگیرد.
عطف به این نکته، غربزدگی فرهنگی و غربزدگی سیاسی، دو روی یک سکه، دو وجه از یک واقعیت، و دو ضلع از یک منشور بوده و آنان که در خط پایان دادن به سلطه سیاسی و اقتصادی و نظامی استعمار قرار دارند، بخواهند یا نخواهند، بدانند یا ندانند، متحد کسانی هستند که پاسدار اصالتهای فرهنگ خودی میباشند. چه، مبارزه سیاسی اصولی نمیتواند مبتنی بر بنیادهای فکری و عقیدتی نباشد؛ لذا راه نجات در این است که غربگرفتگیِ سیاسی و غربشیفتگیِ فرهنگی را در کنار یکدیگر زنگارزدایی کنیم.
1. غربشناسی یا غربستیزی؟
چنانکه میدانیم، شناخت هر حقیقتی، آن هم به صورت عمیق، شرایط خاص خودش را دارد. بویژه اینکه باید فرد به لحاظ تحقیقی و علمی، از پدیدهها عبور کند و در باطن حقایق رسوخ نماید. البته یک وقت، عبور به معنای «دور زدن» است که فراوان داریم؛ از دور زدنِ قانون گرفته تا دور زدن تحقیقات!؛ اما عبور واقعی، رسوخ در اشیا و گذشتن از آنهاست. همان چیزی که مرحوم دکتر فردید دربارۀ غرب و غربزدگی دارد. مرحوم دکتر فردید «غربستیز» نبود، «غربشناس» بود و به حقیقت غرب رسوخ کرده و از آن گذشته بود. او قائل به گذشت از غربزدگی بود؛ آقای دکتر داوری اردکانی هم قطعا همین نظر را دارند و تعبیر «غربستیز» در مورد ایشان تعبیر رسایی نیست، بلکه بیشتر یک تعبیر سیاسی برای کوبیدن او و خشونتطلب نشان دادنِ امثال ایشان است.
در سوی دیگر، آن دسته از کسانی که «غربزدگى» و تعلّقِ خاطر به «اصول موضوعه و مبانىِ فکرى ـ سیاسى ـ اقتصادى غرب» (آن هم به طور دربست و بدون هیچ گونه اِعمال نظرِ شرقى در آن) دل و جانشان را ربوده و شیفته خود کرده است و به دیگر تعبیر: افرادی چون تقىزاده صدر مشروطه که حرفِ دلشان «تشبّهِ» کامل به غرب بود و مجلس شورا را جز رونوشتى از پارلمان لندن، و تبعاً جز دکّانى در برابر فرهنگ ملى ـ دینى نمىانگاشتند، از بزرگترین موانع نجات جامعه از غربگرفتگی بهشمار میآیند.
2. رنسانس؛ شروع عهد تازه تاریخ بشر
اصولا عصر جدید در مغرب زمین ــ که با رنسانس آغاز مىگردد ــ عهد تازهاى را میان بشر و خداى عالَم و آدم با خود دارد، و با این عهد تازه، به لحاظ آرا و عقاید و آمال و اعمال، بشر جدیدى پا به عرصه وجود گذاشته که عهد عبودیّت حق را گسسته و به طاعتِ نفسِ مستکبر گردن نهاده است. بشرى که از «عدمیّتِ ذاتى»ِ خویش غافل شده، «مظهریّتِ» خود نسبت به حق را فراموش کرده، و از یاد برده است که «جداى از لطف و عطاى حق»، هیچ و پوچ، و عینِ عجز و نقص و ظلمت و تباهى است.
در نتیجه این غفلت و فراموشى، ذات اقدس حق را «غیر»! انگاشته و به زعم واهى و غرور خویش، آزادى را ملازم با قطع رشتههاى تعلّق به حق پنداشته، و بندِ بندگىِ حق را از دست و پاىِ خود گسسته است: لیبرالیسم. اصالت را دیگر نه به حقّ متعال، که به نفس امّاره و تمنیّات آن مىدهد: اومانیسم، سیاستش، ساز جدایى از دین مىزند: لائیسیته و سکولاریسم. وطن حقیقى را نه در «قُرب حق» و «خانۀ انس و همزبانى با ساحت قدس»، که در همین خاکدان، و صرفاً بر روى مشتى خاکِ تقطیع شده و مرزبندى گشته جستوجو مىکند: ناسیونالیسم و نمىداند که «جان گرگان و سگان از هم جداست» و اتّحاد بر محور نژاد و جنسى که نه از سنخِ فطرة اللّهِ پاکانِ از خود رسته و به حق پیوسته است ـ عین «تفرّق» بوده نهایتا جز راه به جهان وطنى، و در واقع: بیوطنى [= کاسموپولىتیسم] نمىبرد و... .
بدینسان، بناى عالَم جدیدى را گذارده که در آن، باطنِ دین ــ که «طاعت» و «تسلیم» و «توکل» و «رضا» است ــ مهجور است و ظاهر دین نیز ــ که رعایت احکام شرعى است ــ بیوجه و تحمیلى مىنماید! عالَمى که همه چیز آن، از اخلاق و فرهنگ و هنر گرفته تا مناسبات اقتصادى و اجتماعى و سیاسى، به ساز نفس أمّاره مىرقصد و صبغه مادّى و نفسانى دارد و هریک از آنها، جلوهاى از اُفول حقیقت شرق [شرق معنوى] را در چاه ظلمانىِ نفس امّاره [مغرب حقیقت] باز مىنماید.
رنسانس در حقیقت به معنای کنارگذاشتن سیطره دین بر مقدرات بشر است و جوهر فکر و فرهنگ آن، اومانیسم (Humanism) میباشد. اومانیسم، در حقیقت به معنای اصالت بشر، فرعونیّت بشر، بشرانگاری، خودبنیادی و اصالت نفس اماره است. البته غرب لزوما خدا را انکار نمیکند، بلکه نادیده میگیرد. حالا کاری ندارند که خدا هست، اما با نادیدهگرفتن خداوند و مرام انبیا، سرنوشت اجتماعی خویش را بنا مینهد. حتی گاه ممکن است در آرامش مصنوعی از آن استفاده کند؛ خدا آنجا پشت ویترین، اتفاقا خدای خوبی هم هست؛ البته اگر خدا و دین کاری به سیاست نداشته باشد، خوب است ولی اگر در امور دخالت کند و سرنوشت را در دست بگیرد، قلم پای وی خورد میشود!! (نستجیر بالله العظیم).
3. شناخت ماهیت غرب
به هر روی، پرسش مهمی که در این بحث، رخ مینماید این است که به راستی چگونه مىتوان در برابر فرهنگ اومانیسمِ تکوینیافته پس از رنسانس مقاوم بود و در پرتو فرهنگ اسلام ایستادگی کرد؟ پاسخ این است که مقاومت پیروزمندانه در برابر غرب، سهلِ ممتنع است؛ یعنی هم آسان است و هم دشوار؛ دشوار به جهت اینکه بسیاری از افراد نتوانستند مقاومت کنند و از پای درآمدند و آسان است به این جهت که اگر راه درست و شیوه مناسبی را انتخاب کنیم، آن وقت میتوانیم با راهکار مطلوب و تلاش لازم به مقصود خود برسیم.
به نظر من بهترین راه پیروزی، در این عرصه، بلکه شاید یگانه راه، شناختِ ماهیت غرب است؛ آن هم یک شناخت دقیق و عمیق و همهجانبه. پس برای فراگذشتن از این وادی، کشف و شناخت غرب فرهنگى و معنوى الزامی است. در معنی، شکست طلسم غرب در این است که فرهنگ غرب را خوب بشناسى که در این صورت، غرب در مقابل تو کم مىآورد و تجربه تاریخی نشان داده که تنها کسانى در این میدان پیروز شدند که غرب را نیک شناختند؛ بزرگانی همچون امام خمینی، میرزای شیرازی و... (که رضوان پروردگار بر آنان باد).
یکى از این چهرههای شاخص، پیشواى معنوى هند، مهاتما گاندى است که از عناصر موفق در شناخت فرهنگ غرب و غلبه بر آن بود. او غرب را خوب مىشناخت و تلقى عمیقی از غرب داشت.
گاندی، همان دانشجوی فرنگرفتهای که روزگاری «آرایش غربی» داشت و بهشت موعود را در تقلید از خُلق و خوی اشرافزادگانِ لندن میجُست، رفته رفته در گذر پرشتاب عمر، و مزمزه تجربیات تلخ و شیرین آن، اندیشه و آرمانی کاملا مغایر با خوابِ نوشینِ صبحِ شباب یافت. او هرچند، منکر برخی از خصال مثبت غربیان (همچون نظم و برنامهریزی دقیق یا تلاش و تحرک پیگیر علمی) نبود، اما به یمن آشنایی با دو کتاب آسمانی «قرآن» و «انجیل»، و دقت در مضامین عمیق «اوپانیشادها»، و تأمل پیگیر در جوهره و بنیان تمدن غرب، بدانجا رسیده بود که «تمدن جدید اروپا، تمدنی صرفا مبتنی بر مادیگری محض، و استوار بر تولید صنعتی در کارخانهها و سر برآوردن شهرهای بزرگ است که معیارهای آن را تراکم ثروت تعیین میکند. چنین تمدنی، طبیعت حقیقی بشر و هدف او را با القای خواستهای کاذب و کمک به افزایش ظرفیت مصرف افراطی، تهدید میکند؛ مضافا توزیع نابرابر ثروت و نظام تولید انبوه، ناگزیر منجر به رقابت و خشونت میان انسان و همنوعان او میگردد. و این را دقیقا به معنی سیادت ابلیس و ناراستی، و مخالف حکومت حقیقت و اصول اخلاقی میدانست و میگفت: غرب، اسیر این سیادت شده و از طریق نفوذ غربی است که حیات هند به خفگی تهدید میشود». از نظر او، ماهیت تمدن حقیقی «شیوهای از رفتار است که مسیر وظیفه را به انسان نشان میدهد. انجام وظیفه و رعایت اصول اخلاقی را میتوان به جای یکدیگر به کار برد. مراعات اصول اخلاقی عبارت است از تسلط بر ذهن و حالات نفسانی»؛ درحالیکه به اصطلاح «تمدن» جدید، عنان شهوات انسان را رها میسازد و او را به مسیری سوق میدهد که وظیفه خویش را فراموش میکند.
رومن رولان، نویسنده آزادیخواه و انساندوست فرانسوی، و برنده جایزه نوبل در ادبیات، که با افکار و آرای گاندی آشنایی عمیق داشت، مینویسد: «گاندی میگوید که تمدن [موجود غرب] اسمی بیش نیست و به قول یک اصطلاح هندوئیسم، همان «عصر سیاه» یا «عصر ظلمتها»ست... این تمدن اروپاییان را دیوانه میکند و ایشان را بنده زر میسازد و برای استقرار صلح و صفا حتی اداره زندگی داخلی خود عاجز و ناتوان میکند... این تمدن شیطانی خود باعث نابودی خود خواهد شد. دشمن واقعی هند، همین تمدن است که از خود انگلیسیها دشمنتر است. چه، انگلیسیها شخصا شریر نیستند، بلکه بیمار تمدّن خویشاند؛ بدین جهت گاندی با آن عده از هموطنان خود که میخواهند انگلیسیها را از هندوستان برانند تا از آن یک کشور «متمدن» به شیوه اروپایی بسازند، مبارزه میکند و به قول او چنین کاری «ایجاد سرشت پلنگی بدون خود پلنگ». نه، نه، ضروریترین و «بزرگترین تلاش» باید طرد تمدن مغربزمین باشد.