راوی خاطراتی که پیش روی شماست، اگرچه شهید محمدعلی رجایی را تنها در قاب خاطرات پس از پیروزی انقلاب توصیف میکند، به دلیل گستره ارتباط توانسته است تصویری نسبتا جامع از سیره او ترسیم و منش او را با جذابیت فراوان روایت نماید.
شما از چه دورهای و چگونه با شهید محمد علی رجایی آشنا شدید؟
آشنایی من با ایشان در دوران قبل از انقلاب، بسیار محدود و دورادور بود، اما هنگامی که ایشان کفیل آموزش و پرورش شد، مرا به عنوان قائم مقام انتخاب کرد و از همان زمان در انجمن اولیا و مربیان بودم. البته پیش از آن در مدرسه معرفت و رفاه هم ایشان را میشناختم.
چه ویژگیهایی در ایشان برای شما از همه برجستهتر مینمود؟
مردمی و متواضع بودن و سادهزیستی ایشان انصافا کمنظیر بود. من معمولا روزهای جمعه با ایشان برای نماز جمعه میرفتم و جلوههای زیبایی از این ویژگیها را در حاشیه حضور ایشان میدیدم. در نماز جمعهها، ما همیشه آخرهای صف میایستادیم و نماز میخواندیم. آن روز ایشان را بردند جلو. موقعی که برگشتیم، ایشان بسیار ناراحت بود و به من گفت: «برو به این محافظها بگو از اطراف من پراکنده شوند و به سراغ زندگی خودشان بروند؛ با این کارهایشان مرا از مردم جدا میکنند. برو بگو همین ماشین و یک محافظ کافی است».
دومین خاطرهام برمیگردد به ایامی که ایشان تازه نخستوزیر شده بود و چند روزی در وزارت آموزش و پرورش بود تا به کارها سر و سامان بدهد و بعد برود. در آن چند روز، از نخستوزیری ناهار میآوردند. ایشان از من پرسید: قضیه این ناهارها چیست و از کجا میآید؟ گفتم: از نخستوزیری که برای ناهار بودجه دارد و به همه کارمندان ناهار میدهند. آقای رجایی گفت: «بروید بگویید این کار را نکنند تا تکلیف ما معلوم شود. این پول باید برای نخستوزیری هزینه شود و ربطی به اینجا ندارد. شما بگویید از کمیته مرکز غذا بیاورند که تکلیف مالیاش معلوم است!»
ظاهرا شهید رجایی پس از نخستوزیر شدن علاقهای به ترک دفترشان در آموزش و پرورش نداشتند. مطلب از چه قرار بود؟
ایشان انس خاصی با دفتر سادهاش در آموزش و پرورش داشت و میگفت: بگذارید همین جا بمانم، اما در آنجا امکانات ارتباطی، وسایل لازم برای تایپ و فضای کافی برای انجام کارهای نخستوزیری وجود نداشت و مهمتر اینکه از نظر امنیتی هم قابل حفاظت و کنترل نبود و سالنی هم برای میزگردها و کمیسیونهای مختلف هیئت دولت نداشت. خلاصه اینکه نهایتا با اکراه به دفتر نخستوزیری آمد. بعدا که موضوع انفجار دفتر پیش آمد، بسیار از اینکه به ایشان اصرار کرده بودم که به آنجا برود، خود را سرزنش کردم!
شهید رجایی به معلم بودن خود همواره افتخار میکرد و این منصب را از هر مقامی برای خود بالاتر میدانست. از دیدگاه شما، در این زمینه چه نکاتی قابل اشارهاند؟
همینطور است. ایشان در تمام طول عمرش معلم بود و به این مقام واقعا صمیمانه افتخار میکرد. افرادی که با ایشان سروکار داشتند، کمتر پیش میآمد که از رفتار و گفتار ایشان درس یا درسهایی نگرفته باشند. صبر و حلم و مهربانی این مرد بزرگوار نظیر نداشت و اینها ویژگیهای یک معلم خوب هستند. همیشه آرام بود و کسی از غوغای درونش باخبر نمیشد. ایشان واقعا آموزگار بزرگی بود. با اینکه از صبح سحر تا آخر شب کار میکرد، ذرهای خستگی، بیحوصلگی و کسالت در او دیده نمیشد. همیشه هم میگفت: بزرگترین کار انسان تعلیم و تربیت است. همیشه با آدمهای مختلف از اقشار گوناگون، طوری حرف میزد که طرف احساس بزرگی و شخصیت میکرد. به تمام حرفها با دقت گوش میداد و حتی اگر چهار تا کلمه از طرف یاد میگرفت، از او تشکر میکرد و میگفت: من این چیزها را از تو یاد گرفتهام و این کارت یا این حرفت، خیلی خوب بود. تواضع و مهربانی ایشان کاملا امری طبیعی و فطری بود و ذرهای تصنع در آن دیده نمیشد؛ به همین دلیل هم به دل مینشست.
از کارشکنیهای ابوالحسن بنیصدر در دوران نخستوزیری شهید رجایی چه خاطراتی دارید؟
بنیصدر دائما اذیت میکرد و نمیگذاشت ایشان کارش را انجام بدهد. یک روز من در اتاق ایشان بودم و دیدم تلفنی با بنیصدر صحبت میکند و میگوید: «من وقتی وزیر امور خارجه، وزیر بازرگانی، وزیر اقتصاد و دارایی ندارم، چگونه میتوانم دولت را اداره کنم؟ این درست مثل این است که بگویند مدرسهای را بدون مدیر و ناظم و دفتردار اداره کن...». شهید رجایی خیلی خوب میدانست که بنیصدر درباره وزرا تعلل و کارشکنی میکرد تا او را در تشکیل کابینه و اداره کشور ناتوان جلوه بدهد. شهید رجایی روزهای فوقالعاده دشواری را سپری میکرد. ایشان که در زندانهای رژیم ستمشاهی به مرد پولادین ملقب شده بود، این روزها هر بار که میدیدمش، نسبت به دفعه قبل لاغرتر و ضعیفتر شده بود! اگر عکسهای آن دوره را مرور کنید، خواهید دید که در تمام عکسها کسل است؛ چون بنیصدر به عناوین مختلف ایشان را اذیت میکرد!
موضوع پاکسازی کارکنان دولتی رژیم شاه هم از فرازهای برجسته زندگی شهید رجایی است. آیا شما در جریان امر بودید؟
بله؛ ایشان مرا مأمور رسیدگی به این امر کرد. میگفت: «پاکسازیهایی که تا به حال شده، 95 درصد درست است، ولی باید فکری به حال آن 5 درصد کرد؛ برو ببین برایشان چه کار میتوانی بکنی؟» من میگفتم: آقا! اینها اگر پرونده سالمی داشتند که پاکسازی نمیشدند. گفت: «نخستوزیر مثل پدر یک خانواده است که بچه ناخلف خود را نصیحت و راهنمایی میکند و سعی دارد به هر شکل ممکن او را برگرداند، ولی اگر هم برنگشت و نهایتا مجبور شد او را از خانه بیرون بیندازد، اسمش را که از شناسنامه خودش خط نمیزند. آنها هم زن و بچه دارند و من وظیفه دارم برایشان کاری بکنم». در دورههای بعد هم با اینکه مشغلههای ایشان خیلی زیاد بود، دائم از من میپرسید: در مورد پاکسازیشدهها چه کردی؟ بسیار نگران کسانی بود که تکلیفشان معلوم نبود و میگفت: حق ندارید به اسم انقلاب اسلامی، یک عده را معطل نگه دارید و خرج زن و بچهاش را قطع کنید! بالاخره برای حل و فصل نهایی این مشکل، به پیشنهاد ایشان طرحی را تهیه کردیم و به هیئت دولت بردیم و روی آن کار کردیم. ایشان خیلی در این زمینه کمک کرد و روزی که کار به ثمر رسید، واقعا چنان با خوشحالی خدا را شکر کرد که من مدتها بود چنین حالی را به ایشان ندیده بودم.
هیچ وقت از ایشان دلگیر هم شدید؟
رفتار شهید رجایی به قدری متواضعانه و دلسوزانه بود که واقعا جای دلخوری برای کسی باقی نمیگذاشت. یادم هست قرار بود حکم ریاستجمهوری ایشان توسط امام تنفیذ شود. من از دوستان پرسیدم: آیا میشود در جلسه تنفیذ شرکت کنیم؟ آنها به من گفتند که جلسه محدود است! من واقعا شوق دیدار امام را داشتم و از شنیدن این خبر خیلی کسل شدم. وقتی به اخبار ساعت 2 بعدازظهر گوش دادم، از صدای تکبیرها فهمیدم که عده زیادی در آن جلسه شرکت داشتند و واقعا از شهید رجایی دلخور شدم که چرا مرا خبر نکرده، بعد هم در اولین دیداری که با ایشان داشتم، گله کردم: فقط من زیادی بودم؟ شهید رجایی با همان تواضع و مهربانی همیشگیاش گفت: «خودت بهتر میدانی که در اینگونه موارد، آدم حکم داماد را در شب عروسیاش پیدا میکند که هیچ کاره است و بقیه او را این طرف و آن طرف میبرند؛ من واقعا هیچکاره بودم و تقصیری نداشتم!» این خاطره را از این جهت عرض کردم که بگویم ایشان اینقدر راحت به دیگران امکان میداد که با ایشان اینطور صحبت و حتی از ایشان گلایه کنند و تازه عذرخواهی هم میکرد! قرار شد دفعه بعد با ایشان خدمت امام بروم که متأسفانه نشد.
چگونه از شهادت ایشان باخبر شدید؟
من در دفتر کارم نشسته بودم که یکمرتبه اتاقم بهشدت تکان خورد و صدای انفجار عظیمی به گوشم رسید. دو نفر دیگر هم در دفتر بودند. سه نفری و بهسرعت از دفتر آمدیم بیرون. یک نفر داشت فریاد میزد: آقای رجایی هم هست! بهسرعت به طرف دفتر هیئت دولت که در آن جلسه تشکیل شده بود دویدم و دیدم از آنجا دود و آتش بیرون میآید! بعد دو نفر افسر را دیدم که با لباسهای پاره از دفتر آمدند بیرون که یکی از آنها شهید وحید دستگردی بود. من سریع از پلهها رفتم بالا و از وسط دود دیدم که خسرو تهرانی آمد بیرون! سر و کلهاش مجروح شده بود و من کمکش کردم که از پلهها پایین برود، ولی او گفت: برو توی اتاق! رجایی و باهنر آنجا هستند. من او را هر جور بود بردم پایین، ولی او دائم تکرار میکرد: برو ببین چه بلایی سر آنها آمده! او را به یکی از بچهها سپردم که به بیمارستان ببرد؛ بعد خودم برگشتم. دود به قدری غلیظ بود که نمیشد وارد اتاق شد. مأموران آتشنشانی که آمدند، حدود نیم ساعت طول کشید تا توانستم وارد اتاق شوم و دیدم که شهید رجایی و شهید باهنر در کنار هم سوختهاند!
و سخن آخر
شهید رجایی مظهر کامل یک مسلمان متعهد، انقلابی و ولایتمدار بود. به امام عشق میورزید و اوامر ایشان را مو به مو اجرا میکرد. بسیار پرکار و دقیق بود، اما در مقابل خدمات فراوانی که چه قبل و چه بعد از انقلاب کرد، ذرهای توقع تشکر یا جبران نداشت. هر کاری که میکرد فیسبیلالله و فقط برای رضای خدا و ادای تکلیف بود. از هر نوع پیرایه و تکلف به دور بود و بین خود و مردم هیچ حجابی نمیدید. با همه متواضعانه رفتار میکرد، طوری که اگر او را نمیشناختی، نمیتوانستی تشخیص بدهی که چه مقام بالایی دارد. مقام و منصب دنیوی تأثیری روی این مرد بزرگ انقلابی نداشت. بسیار قدرشناس بود و در مقابل کوچکترین کاری که برایش انجام میدادی بارها تشکر میکرد، اما برای کارهای بزرگی که خودش انجام میداد انتظار کمترین تشکر و پاداشی نداشت. خدا رحمتش کند. مرد کمنظیری بود.
با تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید.https://iichs.ir/vdcf.1dciw6dxegiaw.html