اکبر صحرایی در عداد نویسندگان حوزه ادبیات انقلاب اسلامی است که اثر داستانی «پرونده 312» را درباره شهید آیتالله سیدعبدالحسین دستغیب، به نگارش درآورده است. وی هم به لحاظ شیرازی بودن و هم مطالعه اسناد مربوط به دومین شهید محراب، از منش آن بزرگ گفتنیهای فراوانی دارد. صحرایی شمهای از این اطلاعات را در گفتوشنود ذیل بازگفته است
پایگاهاطلاعرسانیپژوهشکده تاریخ معاصر؛ شما برای تألیف کتابتان درباره دومین شهید محراب آیتالله سیدعبدالحسین دستغیب، پژوهشهای فراوانی داشتهاید. قاعدتا به دلیل همین تحقیقات، اطلاعات متنوعی در باب علل توفیقات ایشان دارید. به نظر شما توانایی آن عالم کهنسال در جذب جوانان، به چه باز میگشت؟
بسم الله الرحمن الرحیم. واقعیت هم این است که 70 درصد از مخاطبان شهید آیتالله دستغیب را جوانان تشکیل میدادند و این نکته برای خود من هم، بسیار جالب بود و دنبال علل این مسئله میگشتم. یک روز در اتوبوس نشسته بودم و کتابی از شهید دستغیب در دستم بود. آقای پنجاه، شصتسالهای کنارم نشسته بود، که تیپ خاصی داشت و به او نمیآمد که مذهبی باشد. کتاب را که دید، گفت: «خدا رحمتش کند، آن روزها از مدرسه که برمیگشتم، از جلوی مسجد جامع عبور میکردم. گاهی صدایش را میشنیدم و خیلی به دلم مینشست. گاهی هم پای منبرهایش میرفتم، خیلی ایشان را قبول داشتم...». به قول حضرت امام، شهید دستغیب «مهذب نفوس» بود. در یک کلام ایشان چون حرف و عملش یکی بود، تأثیرگذار بود. همین حالا هم اگر هر کسی در شهر، روستا و محلهاش، همان حرفی را بزند که به آن عمل میکند، تأثیر خواهد کرد. شهید دستغیب خودش را تزکیه کرده بود و چیزی به اسم نفسانیت در او وجود نداشت. حقیقتا معلم اخلاق بود. به همین دلیل کسانی که در دعای کمیل ایشان شرکت میکردند و یا سخنرانیهای ایشان را میشنیدند، تحت تأثیر قرار میگرفتند، مگر عده بسیار اندکی که دلشان مریض بود و نمیخواستند حرف حق را بشنوند.
در سال 1342 که ایشان را به زندان میبرند، فردی با ایشان همسلول می شود. شهید نصف شب بیدار میشود و نماز و دعا میخواند و سحر بالای سر این همسلولی خود هم میرود، که او را برای نماز بیدار کند. او بیدار میشود و با عصبانیت میگوید: من مارکسیست هستم و نماز نمیخوانم! فردای آن روز، شهید از این آدم با کمال خضوع و فروتنی عذرخواهی میکند و از او دلجویی میکند، که نمیدانسته او مارکسیست است، وگرنه مزاحم خوابش نمیشده است! همین رفتار بینظیر باعث میشود که آن فرد به اسلام گرایش پیدا کند و از ایشان مطالب زیادی را یاد بگیرد.
شهید آیتالله دستغیب نزد عدهای، به عنوان یک شخصیت عرفانی شناخته میشود. این گرایش در منش ایشان، به چه شکلهایی بروز و تبلور مییافت؟
پسر ایشان مرحوم آقای سیدهاشم دستغیب نقل میکردند که یک بار ساواک ایشان را دستگیر کرد و خواست با هواپیما به تهران ببرد، که به زندان قصر یا قزلقلعه تحویل بدهد. وقت نماز میشود و ایشان به دو نفر ساواکی همراهشان میگویند: «وقت نماز است، اجازه بدهید نماز بخوانیم و بعد راه بیفتیم». آنها با تندی میگویند: «نمیشود، هواپیما میخواهد بلند شود، وقت نیست!». در این موقع از بلندگو اعلام میشود که پرواز نیم ساعت تأخیر دارد. آقا با نهایت آرامش میایستند و نمازشان را میخوانند. جالب اینجاست که وقتی نماز ایشان تمام میشود، میگویند که هواپیما آماده پرواز است.
یک نفر دیگر میگفت: من در روستا بودم و زنم حامله بود. خیلی گرفتار بودم. با خودم گفتم: بروم از ایشان کمک بگیرم. رفتم دم در منزلشان و گفتند: آقا خانه نیست! با ناامیدی برگشتم. ظاهرا شهید بعد از من به خانه میرسند و میپرسند: «یک بنده خدایی نیامد سراغ مرا بگیرد؟». به ایشان ماجرا را میگویند. ایشان بلافاصله مقداری پول به فردی میدهند و میگویند: «دنبالش برو و او را پیدا کن». مرا در بازار پیدا کردند و گفتند: آقا برای شما امانتی گذاشته بودند و پول را به من دادند. وقتی پول را شمردم، دیدم دقیقا بهاندازه رفع نیاز من است. هرگز نفهمیدم آقا از کجا به این مطلب پی برده بودند.
قطعا سلوک، زهد و تقوای ایشان باعث شده بود به چنین مدارجی دست پیدا کنند. به نظر من ایشان قبل از اینکه یک مبارز باشد، یک سالک و عارف بود. اینکه امام لقب «معلم اخلاق» را به ایشان دادند، نشانه جایگاه والای ایشان در عرفان و سیر و سلوک است. در طول تاریخ همواره عرفای حقیقی، بر مردم تأثیر بسزایی داشتهاند.
ارتباط شهید آیتالله دستغیب، با دیگر علمای شیراز چگونه بود؟
در شیراز در میان علما، دو نظریه وجود داشت: نظریه اول این بود که باید با شاه مدارا کرد. ساواک هم همه امیدش به اینها بود و میگفت: مردم را آرام و از تظاهرات منع کنید! گروه دوم به مبارزه با رژیم اعتقاد داشتند، که سردمدار آنها شهید دستغیب بود. هر وقت ساواک به ایشان زنگ میزد که: مردم را آرام کنید، ایشان به طور قاطع جواب میداد که: شما دارید برای طاغوت کار میکنید! ایشان بدون ملاحظه و صریح حرفش را میزد و برای همین هم، بارها دستگیر شد یا مورد مزاحمت قرار گرفت. در جشن هنر شیراز ــ که آن برنامههای مفتضحانه را اجرا میکرد ــ صدای کسی درنیامد، اما شهید دستغیب صراحتا اعتراض و اعلام کرد که این ترویج فساد و فحشاست. این تفاوت برخورد شهید با مسائل اجتماعی، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و حتی در دوره جنگ هم وجود داشت و با شهادت ایشان، تشدید هم شد! ایشان حقیقتا در استان فارس، محور انقلاب بود و نقش رهبری داشت. پیامهای ایشان مثل یک مرشد و رهبر معنوی تأثیرگذار بود؛ زیرا آنچه میگفت، از عمق دل و جانش نشئت میگرفت. به نظر من ارتباط ایشان با امام، نه روزبهروز که ساعت به ساعت بود! در تمام طول زندگی، حتی یک کلمه از حرفهای شهید دستغیب، با سخنان امام تفاوت ندارد! به معنی واقعی «ذوب در ولایت» بود و حتی در فکر و اندیشه هم، با امام اختلاف نظر نداشت. در هیچ یک از سخنرانیهای شهید نمیبینیم که در موضوعی خارج از نظر ولایت سخنی گفته باشد.
ایشان نسبت به گروهکهای سیاسی، چه نگاه و رویکردی داشتند؟
ایشان در هر زمینهای، تابع محض امام بود و نگاه میکرد تا ببیند ایشان، چه واکنشی نشان میدهند. دو هفته بعد از انقلاب، من در نماز جمعه پشت سر ایشان ایستاده بودم. در آن روزها، شاید 150 گروهک فعالیت میکردند و گروههای مذهبی بهشدت در تنگنا بودند. در دانشگاه هم مدام درگیری ایجاد میشد و کار به جایی رسیده بود که میخواستند بچه مذهبیها را از دانشگاه بیرون کنند. حدود ساعت 11 بود که محافظان آقا به ایشان گفتند که دارند دانشگاه را آتش میزنند! آقا خطبه را قطع کردند و خطاب به مردم گفتند: «به من خبر رسیده که چنین وضعی پیش آمده، پیشنهاد میکنم بعد از نماز به طرف دانشگاه راه بیفتیم و به داد بچه مسلمانها برسیم...». بعد هم خطبهها را کوتاه کردند و نماز تمام شد. سیل جمعیت مثل رودی خروشان، به سمت دانشگاه به راه افتاد. اعضای سازمان مجاهدین و چریکهای فدائی خلق، سربندهایی با آرم سازمانهایشان بسته و با سنگ و چوب به جان بچه مذهبیها افتاده بودند! من حتی صدای گلوله را هم شنیدم. کف خیابانها، پر از سنگ و خردهشیشه شده بود! سیل جمعیت وارد دانشگاه شدند و در ظرف دو ساعت، همه جا را گرفتند و تحویل بچه مسلمانها دادند. در واقع شهید، دانشگاه شیراز را نجات دادند.
به نظر شما، علت ترور خشن شهید آیتالله دستغیب، توسط منافقین چه بود؟
به نظر من کار از جای دیگری ردیف شده بود! وگرنه انسان هر قدر هم که پلید باشد، میتواند حق و باطل را تشخیص بدهد و انسانهای زاهد و متقی را بشناسد. سخنان شهید دستغیب، در سراسر ایران تأثیرگذار بود. امثال ایشان از جمله: شهید مدنی، شهید صدوقی، شهید اشرفی اصفهانی و...، در واقع بازوهای قدرتمند امام بودند و در دل مردم جای داشتند. به نظر من دشمن سعی کرد بازوهای امام را قطع کند و دقیق هم عمل کرد. برای انجام این ترور وحشیانه، دختر شانزدهسالهای را انتخاب کرده بودند! این شخص اهل شیراز هم نبود و حسابی او را شستشوی مغزی داده بودند. شاید این دختر، حتی شهید دستغیب را درست هم نمیشناخت. شهید همیشه پای پیاده، از منزل به محل برگزاری نماز جمعه میرفت. منافقین هم از این مسئله و مردمی بودن شهید دستغیب، استفاده کردند و آن دختر را بهعنوان زن بارداری که میخواهد عریضهای را به ایشان بدهد، با بمبی قوی که به بدنش بسته بود، جلو انداختند! احتمالا سران منافقین نسبت به ایشان کینه شدیدی داشتند؛ چون شهید همیشه علیه آنها موضع تندی میگرفت و آنها را از دوران زندان خوب میشناخت و دائما به جوانان هشدار میداد که گول شعارهای ظاهرفریب آنها را نخورند.
به نظر شما شهید آیتالله دستغیب، چگونه به این شناخت از منافقین رسیده بودند؟
همانطور که اشاره کردم، اولا در زندان با آنها سروکار داشت و ثانیا جزوات و کتابهای آنها را خوانده و بهعنوان یک عالم دینی و مجتهد مسلم، متوجه انحرافات بنیادین آنها شده بود. به نظر من شهید دستغیب این ویژگی و توانایی را داشت که نیّت و ضمیر افراد را بخواند! عرفا معمولا این طورند و با دیدن چهره یک فرد، نیّت او را میخوانند.
منافقین چگونه ایشان را تهدید میکردند؟
بارها و بارها تلفن زدند یا پیغام دادند: به فلان جا نروید یا فلان حرفها را نزنید، وگرنه شما را میکشیم! ایشان میگفت: من یک جان بیشتر ندارم و چه بهتر که در راه خدا بدهم! ایشان شخصیتی شجاع بودند و در هر شرایطی، آرامش خود را حفظ میکردند.