به عنوان نخستین سؤال، مناسب است که قدری در باب قدمت و نیز سبک تبلیغ دینی شهید آیتالله سیدعبدالحسین دستغیب، توضیحاتی ارائه کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم. شهید بزرگوار آیتالله سیدعبدالحسین دستغیب (رضوانالله تعالی علیه)، در نوجوانی به نجف اشرف رفتند و به تحصیل علم پرداختند. سپس به شیراز آمدند و در مسجد پدریشان، یعنی مسجد باقرآباد، به فعالیت تبلیغی پرداختند. مردم به دلیل زهد و تقوا و مردمداری آن بزرگوار، بسیار به ایشان علاقه داشتند. آنجا مسجد کوچکی بود، اما همیشه به علت حضور شهید، جمعیت زیادی به آنجا میآمد. منزل ما نزدیک به مسجد جامع بود و خودم از بچگی، در آنجا بزرگ و با شهید آیتالله دستغیب آشنا شدم. ایشان بسیار جوان بودند و به راهنمایی و هدایت مردم به سوی خداپرستی و دوری از گناه، اهتمام فراوانی داشتند. حدود سال 1341 و در دوره نخستوزیری
اسدالله علم بود که قضیه
لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی پیش آمد. یادم هست مسجد در شبهای احیاء، خیلی شلوغ میشد. آمدند و به آقا گفتند: نصر استاندار شیراز، به مسجد آمده است. ایشان فرمودند: «وظیفهاش هست که بیاید، گفتن ندارد!» و ابدا به او اعتنا نکردند. علیالاصول به دستگاه و حکومت اعتنا نمیکردند، درحالیکه رژیم حاضر بود همه چیز به ایشان دهد و هزاران وعده به ایشان میداد. شهید میخواستند به کربلا بروند و گذرنامه نداشتند. برای اینکه خود را همراه با ایشان نشان دهند، حاضر بودند با منّت به ایشان گذرنامه بدهند، اما شهید ابدا زیر بار نمیرفتند و اعتقاد داشتند که اینها، به طمعی میخواهند به ایشان گذرنامه بدهند.
از سوی دیگر رژیم تمام تلاشش را میکرد تا مانع از جمع شدن مردم، مخصوصا در مساجد بشود، اما شهید از هر مناسبتی برای جمع کردن مردم استفاده میکردند. در سال 1341 علما تصمیم گرفتند اجتماعی را تشکیل بدهند که حکومت نتواند مانع از آن شود. آن سال، خشکسالی عجیبی بود و علمای شیراز تصمیم گرفتند مراسم دعای باران را برگزار کنند. مردم هم بهشدت استقبال کردند. مراسم برگزار شد و چند روز بعد، باران شدیدی آمد و ارادت مردم به روحانیت چندین برابر شد! از آن به بعد قرار شد مردم شبهای جمعه جمع شوند و شهید آیتالله دستغیب هم، برای آنان سخنرانی کنند.
علل تأثیر سخنان شهید آیتالله دستغیب، بر قشرهای گوناگون مردم چه بود؟
ایشان برای اینکه سراپا اخلاص بودند، برای خدا سخن میگفتند، بیریا و باتقوا بودند، میتوانستند بر مردم و مخاطبان خود تأثیر بگذارند. هر کسی، هر قدر هم که سخنران خوبی باشد و بلیغ صحبت کند، الزاما سخنش تأثیر نمیگذارد. ایشان چون برای خدا حرف میزدند، حرفشان تأثیر میکرد. ایشان درباره مرگ و قیامت زیاد صحبت میکردند و میگفتند: «مرگ شروع زندگی حقیقی است». مردم به ایشان بسیار علاقه داشتند و با لذت به حرفهایشان گوش میکردند. اصولا سخنرانیهای ایشان در سراسر ایران، علاقهمندان زیادی داشت. حتی افرادی را میشناسم که از تهران برای شرکت در مراسم دعای کمیل ایشان میآمدند. ایشان در فاصلهای که ممنوعالمنبر بودند، در همین مراسم دعای کمیل به انتقاد خود از رژیم ادامه میدادند. در قضیه جشن هنر شیراز، انصافا تنها کسی که محکم موضعگیری کرد و ایستاد، ایشان بودند. یادم هست در خیابان سعدی و با تلویزیون مدار بسته، صحنههای وقیحی را پخش کردند. شهید دستغیب در تخطئه متولیان این برنامه، سخنرانی بسیار تندی کردند و رژیم پهلوی را به باد انتقاد گرفتند. ایشان در منبرهایشان، خیلی راحت شاه را یزید میخواندند. بسیار شجاع و نترس بودند.
آغاز نهضت امام خمینی، همزمان با آغاز دور جدیدی از مبارزات شهید آیتالله دستغیب بود. این حرکت به چه شکل شروع شد و تداوم یافت؟
در ماجرای انجمنهای ایالتی و ولایتی، اعلامیهای را به صورت دستنویس، به گلدسته شاهچراغ زده بودند. وقتی مردم جمع شدند، من اعلامیه را بلند بلند خواندم و از وسط جمعیت فرار کردم، که دستگیر نشوم. خبر دستگیری حضرت امام که رسید، شهید آیتالله دستغیب فوقالعاده متأثر شدند. من هیچ وقت ایشان را تا آن حد غمگین ندیده بودم. آن شب بالای منبر، هر چه را که در دلشان بود بیرون ریختند و رژیم متوجه شد که منبرهای ایشان کاملا سیاسی است. حتی یادم هست خواهر شاه با لباس مبدل آمده بود تا از نزدیک ببیند قضیه از چه قرار است. ما شهید را به هر شکلی که بود، فراری دادیم و پنهان کردیم! مأموران هر شب سعی میکردند که ایشان را دستگیر کنند و ما هم به ترفندی فراریشان میدادیم. همگی هم با چوب و چماقهایی که در انبار مسجد پنهان کرده بودیم، تجهیز میشدیم، که اگر لازم شد دفاع کنیم. آن روزها جمعیت بهقدری زیاد میشد، که مسجد جامع برایش کوچک بود و مجالس را به مسجد نو آوردیم.
شرایط شهر شیراز را در روز 15 خرداد 1342 چگونه دیدید؟
در آن روز وقتی در خیابانها بودیم، هواپیماها از بالای سرمان پرواز میکردند! ما هم به شاهچراغ رفتیم و عکس شاه را پایین کشیدیم! آن روز مأموران شلیک کردند و خواهرزاده شهید دستغیب تیر خورد. بعد پیکر شهید را روی یک لنگه در گذاشتیم و روی دوش انبوه جمعیت تشییع کردیم. مردم ماشین جیپی را که بالاتر از حمام توکلی بود، به آتش کشیدند و در تمام مسیر، مغازههای مشروبفروشی را آتش زدند و تخریب کردند. سر خیابان وصال ــ که نزدیک به اداره ساواک بود ــ جمعیت به گلوله بسته شد و طبعا متفرق شدند. من همراه با چند تن از جمله آقای سیدعلیاصغر دستغیب، به منزل مرحوم محمدهاشم صلاحی پناه بردیم و تا غروب در آنجا ماندیم. بعد که هوا تاریک شد، مخفیانه به خانههایمان برگشتیم. البته بعدا ساواک مرا احضار و بازجویی کرد.
ماجرای تجمع مردم شیراز در اطراف منزل شهید آیتالله دستغیب، برای حفاظت از جان ایشان چه بود؟
یک شب آقای منیرالدین، در مسجد گنج سخنرانی داشت. آقای سودبخش به مردم اعلام کرد که امشب در اطراف خانه آیتالله دستغیب میمانیم؛ چون جان ایشان در خطر است! آن شب به بهانه خرید قرص دلدرد، از خانه بیرون رفتم و خودم را به خانه آقا رساندم و دیدم جمعیت گوش تا گوش ایستادهاند! واقعا شب عجیبی بود. پشت خانه شهید دستغیب، جایی بود که کارگرها در آنجا حصیر میبافتند. سربازها و کوماندوها از آنجا آمده بودند و مردم را بهشدت میزدند! آقای افراسیابی هیکل ورزشکاری داشت. من همراه با او پشت در خانه شهید دستغیب ایستادیم، که نگذاریم وارد بشوند. میدانستیم اگر دستشان به آقا برسد، ایشان را درجا میکشند، چون حرفهای ایشان به گوش مقامات در تهران رسیده و برایشان گران تمام شده بود، که کسی بتواند اینطور صریح به حکومت اهانت کند. من و افراسیابی بهشدت پشت در مقاومت میکردیم، اما فایده نداشت. وقتی مطمئن شدیم شهید دستغیب را از راه پشتبام فراری دادند، ما هم تلاش کردیم فرار کنیم. بالاخره یکی از آنها مرا گرفت و به سینه دیوار چسباند و گفت: «یا بگو دستغیب کجاست، یا تو را با تیر میزنم!». بعد هم مرا حسابی زدند. من واقعا هم نمیدانستم که شهید دستغیب کجا بودند. بالاخره من و چند نفر دیگر را کشان کشان بردند. نهایتا من و افراسیابی از چنگشان فرار کردیم.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز، در حیات سیاسی شهید آیتالله دستغیب، فصول متعددی برای بررسی وجود دارد. از نقش ایشان در مواجهه با ابوالحسن بنیصدر بگویید.
من همیشه در کنار آقا بودم. از مسجد هم که میخواستند به خانه بروند، خودم عبا روی دوششان میانداختم و کفشهایشان را جلوی پایشان جفت میکردم و لذا از نزدیک، در جریان بسیاری از مسائل بودم. یک روز بنیصدر در اهواز بود و آقا تلفنی با او صحبت کردند و گفتند: «آقای بنیصدر! من برای شما آبرو گذاشتم و گفتم مردم به شما رأی بدهند، چرا آبرویم را حفظ نمیکنید؟» بنیصدر گفت: «شما چرا فقط به من میگویید؟ به آنها هم بگویید!». منظورش
شهید بهشتی بود. آقا گوشی را زمین زدند و گفتند: «خدا لعنتت کند!». بعد هم به ما گفتند: هر وقت بنیصدر آمد، او را راه ندهیم. اتفاقا چند روز بعد، بنیصدر به شیراز آمد. من در خانه آقا بودم و دیدم که ایشان راهش ندادند و گفتند: «من دیدار ندارم!». بعد هم که روی منبر علنا علیه او صحبت کردند.