پایگاه اطلاعرسانی پژوهشکده تاریخ معاصر؛
آشنایی شما با شهید دکتر مصطفی چمران، از چه مقطعی و چگونه آغاز شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. قبل از انقلاب و در خیابان خاوران تهران، استادِ فرشبافی بود که با
شهید دکتر مصطفی چمران ارتباط داشت. من از طریق او، دکتر را شناختم و پس از آن دریافتم که هممحلهای بودهایم. پس از انقلاب و حضور شهید در تهران، توانستم حضوری با ایشان آشنا شوم. من ابتدا، در نخستوزیری خدمتشان بودم و بعد به کردستان رفتم و یک سال در آنجا بودم. خاطرم هست که در جلسهای در سنندج، همراهِ شهید چمران بودم. موقع برگشتن، در پاوه از بالگرد پیاده شدم و در محاصره ماندم! پس از شکسته شدن محاصره، پاکسازی منطقه را شروع کردیم و یک ستون نظامی را به مریوان، بانه و سردشت رساندیم. به تهران که برگشتیم، گفتند باید به خوزستان بروید. هنوز جنگ ایران و عراق شروع نشده بود، اما غائله خلق عرب در آنجا برپا بود. بعد از خوزستان، دوباره به کردستان رفتم. سپس برای یک مرخصی دهروزه به تهران آمدم، که گفتند عراق به ایران حمله کرده است! من در زمره ده، پانزده نفر اولیهای بودم که شبانه به سمت اهواز حرکت کردیم.
شیوه جنگی دکتر چمران، چگونه و مبتنی بر چه اصولی بود؟
سؤال خوبی است. ما به دستور دکتر و در پاکسازیها، حتیالامکان یک تیر هم شلیک نمیکردیم! صورتهایمان را سیاه میکردیم، یک کلاه کشی به سر میکشیدیم و خیلی آهسته، وارد آن شهر یا روستا میشدیم. از یک گوشه و آرامآرام پاکسازی میکردیم، تا به نتیجه برسیم. ما نمیتوانستیم روستاها را بزنیم، یا به روستاییها نیکی نکنیم. ما باید با آنها رفیق میشدیم، در غیر این صورت نمیتوانستیم از پاوه جلوتر برویم. ما با کمک کردها جلو رفتیم و به اهداف از پیش تعیینشده رسیدیم. شما فکر میکنید که افراد دکتر چمران در کردستان، فارسزبانها بودند، در صورتی که اکثرا کُرد بودند. دکتر چمران از نیروهای مردمی استفاده میکرد. او روحیات خاص و برخوردهای ویژه خود را داشت. ما اصلا توپخانه نداشتیم. سنگینترین سلاحمان خمپاره ۶۰ بود، که هرجا میرفتیم آن را با خودمان میبردیم.
آیا در کردستان، بین نیروهای دکتر چمران با سپاه یا ارتش مشکلی نیامد؟
خیر؛ نیروهای دکتر چمران، به هیچ وجه در برابر سپاه یا ارتش نمیایستادند. آنها فقط کمک میکردند؛ چون شیوه آنها پارتیزانی و بر اساس شیوه جنگهای نامنظم بود. کسی میتواند بگوید نامنظم میجنگد که با یک عصا و کولهپشتی به دل کوه بزند! ما اصلا پادگان و جای مشخصی نداشتیم! ما گروههای یازده نفرهای داشتیم که یک سرتیپ داشت. طبق شرح وظایف، یک مأموریت را برای یک هفته به یک گروه میدادند و هفته بعد، سرتیپ میآمد و نتایج مأموریت را ارائه میکرد؛ مثلا بنده وقتی از پاوه حرکت کردم، یک ماه در راه بودم. حکم مأموریت را یکماهه گرفته بودم، آذوقه هم داشتیم. روستا به روستا پاکسازی میکردیم و جلو میرفتیم. من یادم نیست که در کل مأموریت کردستان، یک بیگناه آسیب دیده باشد.
عدهای مدعی شدهاند که بین شهید دکتر چمران و شهید صیاد شیرازی هم، اختلاف و حتی درگیری بوده است؟ دراینباره چه دیدگاهی دارید؟
خیر؛ دکتر چمران با احدی درگیری نداشت. من چند سال در بیابان و کوه، جبهه و غیر جبهه، با ایشان بودم. شبها تا ساعتی پس از بامداد، مینشستم و به صحبتهایش گوش میدادم. چمران با خودیها و حتی در اغلب موارد با غیرخودیها، اصلا روحیه درگیری نداشت! شما نمیتوانید کسی را پیدا کنید که چمران ابتدائا با او درگیر شده باشد. حتی به تهمتهایی هم که به او میزدند، اعتنا نمیکرد. شهید صیاد شیرازی هم، صددرصد با دکتر چمران موافق بود. یادم میآید که در شبی، شهید صیاد شیرازی رفت تا گشت شبانه بزند، اما در راه گم شد! نصف شب دکتر چمران همه را بسیج کرد تا او را پیدا کنیم، ما هم پیدایش کردیم. راه را اشتباه رفته بود، ژاندارمری خودمان داشت او را میزد، اگر دیر رسیده بودیم، او را کشته بودند! تا این حد دوستش داشت. دکتر هیچ اختلافی با شهید صیاد نداشت. تنها کسی که از شهید چمران خوشش نمیآمد و با او مشکل داشت، مشاور نظامی بنیصدر بود.
شواهد نشان میدهد که دکتر چمران، تهاجم نظامی عراق به ایران را پیشبینی میکرد. آیا او این نکته را با مسئولان دولتی در میان گذاشت؟ واکنش آنان چه بود؟
چرا، ولی کسی توجه نمیکرد! مهندس
بازرگان اساسا باور نداشت که عراق میخواهد با ما بجنگد، یا اینکه آمریکا علیه ماست و دارد در این راستا برنامهریزی میکند. میگفت: آمریکا و فرانسه به ما کاری ندارند! آدم مسلمانی بود، ولی اینطور فکر میکرد. اما حضرت امام(ره) در مورد آینده فکر میکرد، آیندهنگری داشت، یک عمر عرصه سیاسی را رصد کرده و درس گرفته بود. به همین دلیل و پیشاپیش، تمام برنامههای راهبردی جنگ را به ما میگفت؛ مثلا وقتی عراق به ایران حمله کرد، سفارشی به شهید چمران درباره خوزستان کرده بود، که «شما فقط اهواز را حفظ کن!». مگر خرمشهر مرز نبود؟ چرا امام چنین دستوری داد؟ شاید بزرگترین استراتژیستهای نظامی هم، نتوانند این مسئله را درک کنند! خرمشهر هنوز به دست دشمن نیفتاده بود، ولی امام میدانست که ارتش عراق، قویترین سیستم زرهی در خاورمیانه را دارد. از خرمشهر تا اهواز، فقط دشت است و تانکها بهراحتی تا پالایشگاههای ما میآیند. تنها یک تپه به نام «اللهاکبر» آنجاست، که شاید ارتفاعش ۴۰ متر باشد و حتی پیکان هم میتواند از بالای آن بگذرد! اگر عراق اهواز را گرفته بود و تجهیزاتش به پشت کوههای مسجدسلیمان و اندیمشک میرسید و روی سینه این کوهها سنگر میگرفت، ما هیچ وقت نمیتوانستیم متجاوزین را از کشورمان بیرون کنیم.
پس از آغاز جنگ تحمیلی و با آنکه سپاه و ارتش هنوز آمادگی دفاع از کشور را نداشتند، دکتر چمران برای دفاع چه راهبردی را برگزید؟
دکتر چمران برنامه کلی را بر اساس تعداد نیرویی که داشت، تنظیم میکرد. کل برنامه از اتاق عملیات میآمد، که ایشان آن را طراحی میکرد. یکی از طرحهای بسیار خوب که در ذهنم مانده، این بود که تصمیم گرفتیم پس از استقرار و محوربندی در برابر لشکر عراق، در نزدیکی کرخهنور موضع بگیریم. نیروهای ما در قسمت فرسیه، عباسیه و... حضور داشتند. ناگفته نماند یک لشکر از پادگان حمیدیه آمده بود، که جاده سوسنگرد را بهطور کامل قطع کند، تا رابطه اهواز با سوسنگرد و هویزه و دهلاویه قطع شود. یکی از طرحهای جالبی که دکتر چمران برنامهریزی کرد، ایجاد سد خاکی بود. او دستور داد تا یک سد خاکی، در مقابل کرخهنور احداث کنند. پس از مدتی آب بالا آمد و جلوی لشکر عراق ایستاد! خاک خوزستان هم طوری است که اگر آب داخلش برود، بهسرعت گِل میشود. گِلی شبیه باتلاق که اگر تنها پایت به درون آن برود، نمیتوانی آن را بیرون بیاوری، چه رسد به تانک! این طرح شهید چمران باعث شد که یک لشکر عراق، تا آخر پشت آن آب باقی بماند! صلح که شد، آن لشکر هم برگشت! دکتر یک لشکر از بعثیها را با یک نیروی بیستنفره متوقف کرد! ما در محدوده این آب، چندین بار با عراقیها رودررو شدیم و جنگ روانی ایجاد کردیم! آب که بالا آمد، باعث شده بود ماهی زیادی جمع شود و ما چند روزی، فقط ماهی میخوردیم! از طرحهای دیگر این بود که یک سد با پمپاژ روی کرخه زدند، که گارد ریاستجمهوری صدام به طور کامل زیر آب رفت! در آن زمان، بنیصدر در برابر ما بود و طبعا به ما نیرو نمیداد؛ به همین دلیل شبها میرفتیم و مهمات را با هماهنگی انبارداران مسلمان ارتش، میآوردیم و استفاده میکردیم!
اشاره کردید که دکتر چمران، مورد تهمتهای فراوان و متنوعی قرار گرفت. آیا تهمتزنندگان، همگی در یک طیف بودند؟
خیر؛ متنوع بودند. برخی از لبنانیها یا وابستگان به آنها میگفتند: دکتر کمونیست است! عدهای در داخل میگفتند: ملیگرا و تابع اندیشه حاکم بر نهضت آزادی است. بعضی میگفتند: جاسوس ناسا است! افراد دیگری میگفتند: جاسوس کا.گ.ب است! ولی یک بار نشد که دکتر درصدد دفاع از خودش برآید. تنها در دستنوشتههایش که طی آن با خدا درد دل کرده بود، برای اطلاع آیندگان مطالبی را آورد. هرکس که بیوگرافی و عقاید چمران را مطالعه کند، میفهمد که او فقط حزباللهی بوده است؛ از زمانی که در آمریکا استاد دانشگاه بود، تا دورهای که در لبنان خدمت میکرد و تا مقطعی که به ایران آمد و نهایتا شهید شد.
در روزهایی که لانه جاسوسی تسخیر شده بود، دکتر به من دستور داد تا همراه با پنج، شش نفر مسلح، به آنجا بروم. شایعه بود: آمریکاییها از داخل ساختمانهای لانه تیراندازی میکنند و نیروهای مستقر در خطرند! در صورتی که شما در هیچ جایی نخواندهاید که چمران به سفارت سابق آمریکا، نیروی مسلح فرستاده است. اهل عمل بود، شعار نمیداد و هیچگاه نخواست تا اقداماتش در جایی ثبت شود. انقلاب اسلامی گُلی بود که او سالها در آمریکا، مصر و لبنان، منتظر شکفتنش بود. آن زمان بهترین و مؤمنترین دانشجویان در آمریکا، اعضای نهضت آزادی بود. در نهضت آزادی هم، از شاگردان
آیتالله طالقانی بودند، تا نفوذیهایی مثل امیرانتظام. بااینهمه دکتر همواره نشان داد که محدود به هیچ جریانی نیست و تنها به دین و وطن میاندیشد.
خبر شهادت دکتر چمران در منطقه دهلاویه را چگونه دریافت کردید؟ از آن روز چه خاطرهای دارید؟
متأسفانه در روزی که دکتر چمران شهید شد، برای ۲۴ ساعت مرخصی به تهران آمده بودم. ابتدا صبح آن روز، ساعت ۵، ایرج رستمی در دهلاویه شهید شد. دکتر گفته بود: حسن کجاست؟ به من میگفت حسن. یک روز میگفت: «این حسن چهارده تا جان دارد!». به این علت که من چندین بار در محاصره قرار گرفته بودم، که همه میگفتند شهید شده است! رستمی که شهید شد، دکتر شهیدان حداد و دهقان را با خود برد، که به جای رستمی معرفی کند. اگر من در اهواز بودم، من را به جای رستمی معرفی میکرد. من و رستمی، موازی حرکت میکردیم. دکتر میگفت: «شما دو تا، عصای دست من هستید!». دکتر در صلاه ظهر، با آن دو نفر شهید شدند. اگر در آن موقع من هم با او بودم، شهید شده بودم.
طبعا من در تهران بودم که دکتر به شهادت رسید. برادرشان گفت: به فرودگاه بروید و پیکر را تحویل بگیرید! با ناراحتی زیاد، به فرودگاه رفتیم، جنازه را تحویل گرفتیم و به مجلس شورای اسلامی بردیم. نمایندگان فاتحه خواندند و عزاداری کردند. شب که شد، جنازه را به همراه مهندس مهدی چمران، به پزشکی قانونی بردیم. برای از بین بردن تمام شک و شبهها، پشت سر ایشان را شکافتند. ترکشی به اندازه یک عدس، مستقیم به مخچه خورده و آن را قطع کرده بود! بقیه نقاط بدن سالم بود؛ سپس ما بچههای ستاد جنگهای نامنظم، که پنج، شش نفر بودیم، همراه با یک پیرمرد مؤمن، شروع به غسل دادن دکتر و کفن کردن ایشان کردیم. البته من در آنجا، تنها ایستادم و نگاه میکردم. فردا صبح، پیکر را برای تشییع به دوش مردم سپردیم. جمعیت بهقدری زیاد بود که مجبور شدیم تابوت دکتر را از دست جماعت بگیریم و با سرعت به سمت بهشت زهرا برویم. در آنجا هم، جمعیت بسیاری جمع شده بود. بنده رفتم و در قبر دکتر ایستادم. پیکر ایشان را گرفتم، در قبر گذاشتم و برای تلقین، تکانش دادم. فردایش در روزنامه «کیهان» عکسی چاپ کردند که پس از آوردن پیکر دکتر، من دست پدر ایشان را گرفتهام، تا برای آخرین بار روی ایشان را ببیند. سرانجام دکتر را دفن کردیم. مراسم هفت هم تمام شد. بعد از آن یادوارهها شروع شدند، که لبنانیها هم آمدند و در آنها شرکت کردند.