سیده فاطمه نواب صفوی، فرزند شهید سیدمجتبی نواب صفوی، رهبر فدائیان اسلام، از رزمندگان دیرین دفاع مقدس و یاران شهید دکتر مصطفی چمران در ستاد جنگهای نامنظم بهشمار میآید. وی در آستانه سالروز شهادت آن بزرگ و در گفتوشنود پیآمده، در باب حالات و مقامات دکتر در خلال و پس از عملیات آزادسازی شهر سوسنگرد، در تاسوعای سال 1359 سخن گفته است
پایگاهاطلاعرسانیپژوهشکده تاریخ معاصر؛ شما در عملیات آزادسازی سوسنگرد در عاشورای سال 1359، در کنار شهید دکتر مصطفی چمران و یارانش بودید. مناسب است که در آستانه سالروز شهادت وی، وقایعی را که در آن روز شاهد بودید، برای مخاطبین ما روایت کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم. در آن روز صبح ــ هرچند هنوز هوا تاریک بود ــ وقتی از ستاد جنگهای نامنظم به سمت خط حرکت کردیم، شهید بزرگوار دکتر مصطفی چمران مقداری نان یزدی و تعدادی سیب کوچک را که به عنوان صبحانه آورده بود، به ما داد. من و دکتر و یک نفر دیگر، در ماشین لندرورِ ایشان نشستیم. شهید اکبر چهرقانی هم همراه با یکی از پرستارها و فردی دیگر، در یک جیپ روباز نشسته بودند، هرچند آن پرستار در میانه راه پیاده شد. آن روز ماشینها در کنار هم، در حرکت بودند و اکبر چهرقانی به شوخی میگفت: ما در اسبسواری از شما جلو میزنیم و اسب ما جلوتر میرود! نهایتا تا مقرمان رفتیم و چون از آنجا دیگر نمیشد با ماشین جلوتر رفت، کیلومترها پیاده راه رفتیم! نمیدانم چرا در آن روزها، متوجه گرما، گرسنگی، سختی راه و گلوله توپ و تانکی که روی سرمان میریخت نمیشدیم! آن روز دکتر همراه اکبر چهرقانی و محمدباقر عسگری، از بقیه جلوتر بودند و ما هم پشت سر ایشان حرکت میکردیم. احتمالا میدانید که در عملیات فتح سوسنگرد، دکتر بهشدت مجروح شد. ابتدا گلوله به سفیدران او خورد و از طرف دیگر خارج شد. آن گلوله هم در موقع خروج، تمامی گوشتهای سفیدران را از داخل، از هم باز کرد! چون معمولا گلوله با آنکه از نقطهای کوچک و به صورت باریک وارد میشود، ولی در موقع خروج، دایرهای بزرگ را همراه با خود به بیرون میآورد! دکتر بعدها، در خصوص این جراحت خود به من گفت: «دیدم از پایم خون میآید، کلنکسی را که در جیبم بود، روی محل خونریزی گذاشتم و به خونم گفتم نیا! هنوز خیلی کار دارم، بایست... و خونریزی قطع شد!». حال در چنین شرایطی، دکتر در نقطهای گیر میافتد که تمام تانکهای عراقی محاصرهاش کردند! تنها یک خاکریز کوچک و مخصوص زمینهای کشاورزی وجود داشته است. تمام لولههای تانک دشمن نیز، به سوی دکتر بوده و ایشان با آن پای مجروح، خود را به پشت آن خاکریز پرتاب کرده است! در آن شرایط با وجود تیراندازی تانکها، بازهم دکتر به سوی عراقیها رگبار میبندد! بعد هم که میبیند تانکهای عراقی دارند از سمت دیگری شلیک میکنند، دوباره خود را به سمتی دیگر پرتاب کرده و دوباره آنها را به رگبار میبندد؛ یعنی هر لحظه از این نبرد، معجزه و عجیب بوده است! دکتر با آن گفتار کتابیاش میگفت: «مثل ماهیای که در تابه میغلتد، خود را این طرف و آن طرف میانداختم!» بعد ترکشی بزرگ، با استخوان روی پایش برخورد میکند. دکتر به ترکش میگوید: «بیمروّت، اگه به سرم خورده بودی که مرده بودم!» حال تصور کنید که در آن شرایط، همچنان لبخند همیشگی دکتر همراهش بوده است. به واقع متانت ایشان، همواره با طنز زیبایی نیز همراه بود. در آن لحظات، دکتر به اکبر چهرقانی میگوید: «اکبر محاصره شدیم!». اکبر هم میگوید: پس به یاران ابا عبدالله(ع) میپیوندیم. جالب است که اکبر چهرقانی چون حساس بود که تیر به سرش نخورد، همیشه کلاهخود نظامی بر سرش میگذاشت. اما سرانجام یک تیر به سرش میخورد و شهید میشود. اکبر از بچههایی بود که دکتر بیشتر از بقیه دوستشان داشت. او آنقدر منظم و مرتب بود که هر وقت از جبهه برمیگشتیم، سریع اسلحهاش را تمیز میکرد. محمدباقر عسگری که خود را لای علفها پنهان کرده بود، سالم میماند و دکتر را به عقب میبرد.
ظاهرا شما در آن روز، به دلیل عقب ماندن از دکتر چمران، به دیدن بخشهایی دیگر از جبهه جنگ دلالت شدید. ماجرا از چه قرار بود؟
در آن روز آقای بختیاری اصرار داشتند که نزد نیروهای آنها بروم و ببینم که چطور تانکهای عراقی را در خط شکار میکنند. هرچه گفتم: باید نزد دکتر بروم، قبول نکردند. حال ما از این طرف همراه چهار، پنج نفر، از طریق کانال و به صورت سینهخیز، تا وسط محدوده حضور عراقیها پیش رفتیم! واقعا هم، قشنگ تانکها را شکار میکردند. آنقدر جلو رفتیم که از پشت سر و روبهرو، در میانه دشمن بودیم و از هر طرفمان گلوله میآمد. در سنگری نشسته بودیم، که مثل جوی آب کشاورزی بود! به دو نفر آرپیچیزنی که همراهمان بودند، گفتم: یک طرف بنشینند و اگر تانک آمد، آنها را بزنند. بیسیمچی و چند نفر دیگر از بچهها، آنطرفتر از ما بودند. در آن شرایط دیدم که یک بیسیمچی آذریزبان، روضه حضرتزینب(س) میخواند. حال در چه زمان؟ ظهر روز تاسوعا! علاوه بر اینکه در دهه عاشورا بودیم، احساس میکردیم که در صحنه عاشورا هم هستیم و امامحسین(ع) فرماندهمان و جانمان نیز بر کف دستمان است! نمیدانید که آن لحظات، چقدر زیبا بود! هیچگاه نمیتوانم آن زیبایی را توصیف کنم. تصور کنید در جنگی هستیم که زمانش ُظهرگاه است، با قمقمههایی خشک و آبی که نیست و گلولههایی که مرتبا از بالای سرمان رد میشد و هر لحظه منتظر شهادت بودیم! در چنین شرایطی، بهیکباره تیراندازی قطع شد و همه از جا بلند شدند. نگو عراقیها در حال فرار هستند! یک لحظه دیدم که یکی از ماشینهای آیفای عراقی، به سمت ما آمد. تصور کردم دشمن است؛ لذا دورتا دورِ آن را رگبار گرفتم! البته بعد معلوم شد که از بچههای خودمان هستند، که با فرار عراقیها ماشینشان را به غنیمت گرفتهاند. بهیکباره با خودم گفتم: اولین غنیمت جنگی را گرفتیم؛ لذا باید اولین کسانی باشیم که این غنیمت را برای دکتر میبریم! یکی از زیباترین لحظات زندگی هر کس، آن لحظهای است که انسان پیروزی خود را به چشم خویش میبیند. آن شوق بهقدری زیبا بود که نمیتوانم توصیفش کنم. در شرایطی که هر لحظه امکان داشت تکهتکه شویم، پیروز شده و غنیمت گرفته بودیم و آن را برای فرماندهمان میبردیم. بچهها سوار ماشین شدند و من از درب سمت راننده، آویزان شدم و پا بر رکاب و سریع، به سمت دکتر حرکت کردیم! یک مرتبه موشکی از کنار سرم گذشت، که اگر کمی اینطرفتر بود، من هم رفته بودم! ولی بااینهمه، به خاطر شوقی که به دیدار دکتر داشتم، اصلا تکان نخوردم و همانطور به مسیرِ خود ادامه دادیم. بااینحال هرچه جلوتر میرفتیم، خبری از دکتر نبود! حال نگو که عسگری و فرد دیگری، بعد از مجروحیت دکتر را در ماشین میگذارند و به بیمارستان میبرند. دکتر هم با آن حال بد و جراحات، با لبخند و به گونهای در ماشین مینشیند که گویی هیچ اتفاقی برایش نیفتاده است! از سوی دیگر، ما به سوسنگرد رفتیم و تمام جنازهها را برای یافتن پیکر دکتر میگشتیم! تصور کنید در شرایطی که هنوز عراقیها تک و توک توپ میزنند و چهارصد نفر از بچههای سپاه، بسیج و ارتش محاصره شده و گرسنه بودند، عدهای میگفتند: «دکتر چمران و اکبر چهرقانی شهید شدهاند!». خلاصه آن روزِ پیروزی، به تلخترین ساعات زندگیمان تبدیل شد! آن روز هرچه گوسفند نذر میکردم که دکتر زنده باشند، خبر مثبتی از او نمیآمد.
بالاخره در چه زمانی توانستید از زنده و مجروح بودن دکتر چمران اطلاع حاصل کنید؟
وقتی به اهواز برگشتیم، خبر رسید که دکتر زنده است، اما اکبر چهرقانی شهید شده. برای دیدار با دکتر، به بیمارستان رفتم. حال دکتر از من پنهان میکند که اکبر شهید شده و من از دکتر! بعدا دکتر خبر شهادت اکبر را به من داد و گفت: «من از شهادت اکبر مطلع بودم، اما در بیمارستان و به خاطر شما، اسم او را نیاوردم». گفتم: ما هم تصور میکردیم که شما موضوع را نمیدانید. البته دکتر تنها یک روز در بیمارستان ماند. بعد از آن با همان حال، به ستاد آمد و فرماندهیاش را ادامه داد. دکتر با آن حال نقاهت، خودش جلوتر از همه، با بالگرد برای شناسایی میرفت. اولین روزی هم که بعد از بهبود نسبی جراحت، دکتر پانسمان پاهایش را باز کرد و میخواست به جبهه برود، دو عصا در دست و کلاهپوستی بر سر و یک اورکت نظامی به بَر داشت، که در این حال از او چند عکس گرفتم. آن روز تمام نیروهای ستاد، دورش جمع شدند. درست مثل یک خورشید، وسط جمع بچهها بود. یکی از آن عکسها، بر جلد مجله «زن روز» چاپ شد. یادش به خیر.