ازدواج و پس از ازدواج
بانو اقلیم السادات شهیدی محلاتی همسر شهید آیتالله حاج شیخ فضلالله محلاتی، بازگویی خاطرات خویش از آن بزرگ را، با روایت داستان ازدواج خویش آغاز می کند. او در دوره ای با شهید محلاتی ازدواج کرد، که وی در زمره یاران
شهید سیدمجتبی نواب صفوی رهبر فدائیان اسلام بود:
«در سال 1331، حدود یازده سالم بود که با حاج آقا ــ که آن موقع طلبهای 21ساله بودند ــ ازدواج کردم. من پنج کلاس درس خوانده بودم، که با هم ازدواج کردیم. یک سال بعد از آن در منزل پدرم بودم، که ششم ابتدایی را هم خواندم. پس از ازدواج در محلات، سه ماه منزل ابوی حاج آقا و مادرشان بودم. ایشان در آن موقع، علوم دینی را تحصیل میکردند و در قم بودند. مادر ایشان صدیقه خانم رضایی و پدرشان هم حاج غلامحسین مهدیزاده بازاری بودند، که کارشان تولید و فروش فرش بود. پنج فرزند دارم، بزرگ آنان احمد آقا است، دومی محمود آقا، سوم نجمه خانم، چهارم ندا خانم و فرزند پنجمی هم آقا میثم بود. بعد از ازدواج که به قم آمدیم، خیلی ناراحت بودم که چرا من تنها به این شهر آمدهام! پنج ـ شش ماه از زندگی ما که گذشت، به آن عادت کردم. چهار سال در قم بودیم، که دو سالش را مستأجر بودیم. دو سال بعد منزلی خریدیم، رو به روی منزل حضرت امام در محله یخچال قاضی و در آنجا مستقر شدیم. ایشان در آن دوره، همراه با شهید نواب صفوی مبارزه میکردند. تازه احمد آقا متولد شده بود، که آقای نواب صفوی را گرفتند و اعدام کردند و مأموران شاه ریختند توی مدرسه فیضیه و طلبههایی را که با فدائیان دوست بودند و با آنها روابط داشتند، میگرفتند! یک شب حاج آقا به منزل آمدند و هر چه عکس و نامه از شهید نواب صفوی داشتند، همه را از خانه بردند بیرون و مخفی کردند...».
سلوک فردی، در زندگی مشترک
رفتار شهید آیتالله محلاتی با همسر و فرزندان در منزل، مدخلی به شناخت شخصیت اوست. بانو شهیدی در این باره نیز، به نکاتی جذاب و خواندنی اشارت برده است:
«اولِ زندگی مشترک مان زیاد منبر نمیرفتند، پدرشان به ما کمک میکردند. وضع مالی پدرشان هم بد نبود، خیلی هم ایشان را دوست داشتند، چون بعد از پنج دختر، خدا این پسر را به آنان داده بود. حتی راضی نمیشدندکه ایشان به قم بروند و درس بخوانند، زیرا نمیتوانستند دوری او را تحمل کنند. به هرحال زندگی ما، از همان اول که آغاز شد، در دو تا اتاق در یک خانه مستأجری، به مدت دو سال خلاصه میشد. همیشه با روی باز، خندان و شاد به خانه میآمدند. روحیه ایشان در منزل، بسیار شاد بود. گرچه کار ایشان همیشه توأم با مبارزه با طاغوت بود، ولی در منزل مسائل شرعی را زیاد گوشزد میکردند، مثلا میگفتند: کار خلاف شرع انسان را جهنمی میکند، یا انسان باید طبق شؤون خانوادگیاش زندگی کند و پایش را از گلیم خود درازتر نکند!... همیشه از این صحبتها و نصیحتها به ما میکردند. بچهها را بسیار دوست داشتند. هیچ وقت کاری نمیکردند، که من ناراحت یا عصبانی شوم. خدا شاهد است که در این بیست و هفت ـ هشت سال زندگی، یک روز نشد که ایشان با من قهر کنند! من گاهی که ناراحت و عصبانی میشدم، ایشان میخندیدند. به شوخی میگفتند: اگر یک سید عاقل دیدی، سلام مرا به او برسان! گاهی که من ناراحتی میکردم، ایشان برای مزاح این حرف را میزدند. البته بلافاصله بعدش میگفتند: من به آسید جلال و به آسید تقی شهیدی و به اولاد حضرت فاطمه(س) توهین نمیکنم! این را که میگفتند، فوری عبایشان را برمیداشتند و با خنده از خانه بیرون میرفتند. من با خودم میگفتم: با ایشان قهر میکنم، اما وقتی به منزل برمیگشتند میگفتند: سلام، سلام، خانم سلام. من هم خندهام میگرفت، دیگر راهی برای قهر کردن من باقی نمیماند...».
آشنایی دیرین و نزدیک با امام خمینی
بانو شهیدی چون همسر ارجمندش، از امام خمینی و خانواده ایشان، خاطراتی قدیمی و شنیدنی دارد. در واقع ریشه فداکاریهای بی دریغ این خانواده در دوران اسلامی را، باید در این شناخت جستوجو کرد. وی در بخشی از خاطرات خویش، در این باره چنین آورده است:
«من از پنج سالگی به یاد دارم، که حضرت امام در حدود چهار ـ پنج سال در تعطیلات تابستان، به محلات تشریف میآوردند. ایشان اول با پدرم تماس میگرفتند، چون قبلا هممباحثه پدرم بودند و میگفتند: برای ما یک منزل بگیرید! ورودشان هم به خانه پدرم بود. وقتی هم برایشان منزل میگرفتند، پدرم هر روز صبح با امام به باغ میرفتند و قدم میزدند و یا برای تفریح و پیادهروی، به صحرا و سَرِ چشمه میرفتند. ما هم با خانواده امام، رفت و آمد داشتیم. در قم رو به روی منزل امام که منزل گرفتیم، خانم امام همیشه به من میگفتند: من مثل مادر شما هستم، هیچ وقت احساس دوری نکنید، هر موقع تنها و ناراحت بودید، بعد از ظهرها به منزل ما بیایید، دختران من هم مثل خواهران تواَند. من با دختر کوچک امام ــ خانم زهرا مصطفوی، همسر آقای محمود بروجردی ــ همسن هستم. زمانی که آقای اشراقی عقد کرده بودند، من پنجساله بودم. آنها در محلات عروسی کردند. خانم حاج آقا مصطفی هم، غالبا به منزل ما میآمدند. حاج آقا مصطفی از همدرسان و هممباحثه های حاج آقا بودند. آنها با یکدیگر خیلی صمیمی و هر هفته، دو ـ سه جلسه شام و ناهار با هم بودند.
من هم از حضرت امام، خاطرات زیادی دارم. ایشان را آن وقتها که به نماز تشریف میبردند و من از حرم برمیگشتم، یا بچهها را دکتر برده بودم، در بین راه میدیدم. سلام که میکردم، میفرمودند: سلام دخترم، چطوری؟ حالت خوب است؟ حاج شیخ فضلالله چطورند؟ همیشه میگفتند: هر نگرانی یا ناراحتیای که دارید، من به جای پدر شما هستم، به من بگویید. بعد که ما به تهران منتقل شدیم، مرحوم حاج آقا مصطفی دو سال در منزل ما در قم بودند. چون حاج آقا مصطفی توی بیرونی منزل حضرت امام بودند و ایشان در آن دوره، خودشان به بیرونی احتیاج داشتند. بنابراین منزل ما را برای آقا مصطفی اجاره کردند...».
در تکاپوی تبلیغ و مبارزه
شهید آیتالله محلاتی از دیرزمان، در عرصه تبلیغ دینی و مبارزات سیاسی پرتلاش بود. او در این مسیر دشواریهای فراوانی را متحمل گشت، اما هرگز هدف را فرو ننهاد و خستگی را تجربه نکرد، چنانکه همسر ارجمندش میگوید:
«فکر میکنم در سال 1340، یا 1341 بود. در مدتی که ما قم بودیم، سه چهار سال در ماههای محرم، صفر و رمضان، مرا میبردند به منزل پدرم، یا پدر خودشان میگذاشتند و بعد برای تبلیغ، به شهرهای آمل، بابل، بیرجند و گرگان میرفتند. بعد از اینکه برمیگشتند، مرا با خود به قم میبردند. تهران که آمدیم و منزل اجاره کردیم، من دو تا بچه داشتم. ایشان در تهران، هم فعالیت سیاسی داشتند و هم اجتماعی. مرتب در حال مبارزه بودند و اعلامیههای امام را تکثیر میکردند. امام که به به نجف تبعید شدند، اعلامیههایشان از آنجا میآمد. دو سال بعد از اینکه آقا مصطفی هم تبعید شدند و در نجف اقامت داشتند، با حاج آقا قرار گذاشتند که در مکه ــ مسجد النبی(ص) ــ یکدیگر را ملاقات کنند. در ضمنِ این دیدار، از طرف رژیم ایران، کسانی مأمور بودند که ببینند اینها چه میگویند و با هم چه رد و بدل میکنند. دائم مواظب اینها بودند. ایشان که از مکه آمدند و دید و بازدید تمام شد، هفت هشت روز بعد از طرف ساواک دستگیر شدند. گفته بودند: شما چرا با فرزند آقای خمینی صحبت میکردید؟ مگر آنجا جای سیاست است؟ مگر باید آنجا حرف دنیا و سیاست را زد؟ به هرحال حاج آقا، با آقا مصطفی خیلی نزدیک بودند.
در تهران، منطقه سرآسیاب دولاب، یک مسجد درست کرده بودند به نام مسجد امام محمد تقی(ع) و شبها و ظهرها به آنجا میرفتند. بعد که آقای انواری گرفتار شدند، به مسجد چهل تن در بازار میرفتند. حسینیه محلاتیها را هم، خودشان با کمک محلاتیهای مقیم مرکز تأسیس کردند. ایشان در مدرسه مروی هم حجره داشتند. روزها میرفتند و در درس آقایان: خوانساری، شاهآبادی و مطهری شرکت میکردند و بعد از درس، با دوستان در منزل جلسات مخفی داشتند. بعد از پانزده خرداد که مبارزات علنی شد، جلسات دورهای یک روز منزل ما برگزار میشد و بقیه روزها در منزل دیگر آقایان. با آقایان در شرق تهران، جامعه روحانیت را تشکیل دادند. با آقای جلالی خمینی هم جلساتی داشتند، که تکثیر اعلامیهها در آنجا برنامه ریزی میشد. صبح یا شب که آنها در منزل ما جلسه داشتند، یکی دو نفر از بازاریها مواظبت میکردند، تا کسی از مأموران به این جلسات پی نبرد...».
شانزده بار دستگیری و زندان
تاریخ انقلاب اسلامی، شاهد جهاد مستمر و پایمردی مداوم شهید آیتالله محلاتی بوده است. او در این طریق، بارها زندان را تجربه کرد و علاوه بر آن، همسر و فرزندانش تلخی فراق را چشیدند:
«از اول زندگیمان که من به یاد دارم، حاج آقا حدود پانزده ـ شانزده بار زندان رفتند. از پنج روز شروع میشد، تا پانزده روز، بیست روز، دو ماه یا چهار ماه. وقتی که
حسنعلی منصور اعدام شد، آقای انواری را گرفتند، ولی خوشبختانه در هنگام قتل منصور، حاج آقا در زندان بودند. اگر بیرون بودند، ایشان را هم حتما در زمره متولیان این رویداد به حساب میآوردند. خاطرم هست که یک بار حاج آقا را محاکمه و به هشت ماه زندان محکوم کردند. پدرم به تهران آمد و پیش امام جمعه دوران طاغوت رفت و شش ماه بعد آزادشان کردند، ولی ایشان به من نگفتند که به هشت ماه زندان محکوم شدهاند. پدرم هم نگفتند. بعد از مرحوم شدن پدرم، سه روز مانده بود به چهلمشان، از کلانتری میدان شهدا ــ ژاله سابق ــ پاسبانی نامهای به منزل ما آورد و گفت: ایشان دو ماه زندانی دارند و فردا صبح، باید خودشان را به کمیته مشترک معرفی کنند. وقتی به منزل آمدند و من سؤال کردم: موضوع چیست؟ گفتند: هیچ، من دو ماه زندانی دارم! گفتم: چرا قبلا نگفتید؟ گفتند: شما اعصابت خُرد می شود و ناراحت میشوی! من هم چون تازه پدرم فوت شده بود، ناراحت بودم، گریه میکردم که چرا شما باید به زندان بروید، شما الان پدر، خواهر و برادر من هم هستید! میگفتند: خب دیگر محکوم شدهام، چارهای ندارم، تازه دو ماه هم به من تخفیف خورده!... فردا صبح وسایلشان را جمع کردند و اخویشان آمد و ماشین آورد. سوار شدند و رفتند. دو ماه در زندان قزل قلعه بودند. هفتهای یک بار من و بچهها به ملاقات حاج آقا میرفتیم، هر وقت میگرفتندشان، برادر حاج آقا یا برادر خودم، شبها در منزل ما بودند. چون ما مرد و بزرگتر در خانه نداشتیم. روزهای ملاقاتی هم، با برادرشان به زندان قزل قلعه میرفتیم. یک بار به یاد دارم که استوار ساقی رئیس زندان قزل قلعه، لباسهای ایشان را به یک سرباز داد و گفت: آنها را قشنگ بگردد. عبای حاج آقا را گرفت و گفت: جیبهایش را دیدی؟ ما هم با خنده و مسخره گفتیم: آخر عبا که جیب ندارد! وقتی که ایشان را برای ملاقات با ما به اتاق قزل قلعه میآوردند، سه تا چهار تا ساواکی هم دور اتاق مینشستند! آنقدر هم این چند ساواکی حرف میزدند، که صدا به صدا نمی رسید! همین ده دقیقه هم، به احوالپرسی میگذشت. تقریبا لباس ها و مواد خوراکیای را که به آنجا میبردیم، قبول میکردند...».
شکنجههای زندان و محنتهای آن
مجاهد دیرپای نهضت اسلامی در زندانهای رژیم گذشته، طعم شکنجههای بازجویان ساواک را نیز چشید، هرچند که درباره آنها کمتر سخن میگفت. آنچه در این واپسین بخش آمده را، همسرش از علائم و نشانهها دریافته است:
«به من نمیگفتند که ما در زندان، شکنجه میشویم. یک بار که ایشان از زندان آزاد شدند و به خانه آمدند، وقتی که ندا خانم پدرش را دید، اول شروع کرد به خندیدن، بعد یکمرتبه از خوشحالی زیر گریه زد! من دیدم ایشان تشنج گرفتند و افتادند، عمامه هم از سرشان افتاد! هول شدم، گفتم: ببینید بچهها، بابایتان چه شده؟ اما او خودش را کنترل کرد. گفتم: چرا این جوری میشوید؟ گفتند: من دیشب نخوابیدهام. دروغ مصلحتی به من گفتند که: نخوابیدهام، ناراحت نباش! بعد طولی نکشید که دیدم از بازار، عده ای دکتر فخر را برای مداوای حاج آقا آوردند. سؤال کردم: برای چه کسی دکتر آوردهاید؟ آنها گفتند: برای حاج آقا محلاتی. با این حال به بچهها میگفتند: بابا چیزیش نیست، زندان بوده و یک خرده ناراحت است! معمولا چیزی نمی گفتند تا دشمن شادی کند، یا منافقین و امثالهم سوء استفاده کنند. به هرحال طولی نکشید که بعد از سه ماه، دوباره ایشان را گرفتند...».